نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد // نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت // ولی بسیار مشتاقم كه از خاك گلویم سوتكی سازد // گلویم سوتكی باشد بدست كودكی گستاخ وبازیگوش // و او یك ریز و پی درپی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد // وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد // بدین سان بشكند دایم سكوت مرگبارم را
اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹
اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹
بدمان مي آيد !
پيوست يك : خيلي خنده دار ميشه قيافه بغل دستي ام ، وقتي تو مترو كتابي كه دارم مي خونم به جاهاي حساسش رسيده باشه ! :دي
پيوست دو :خيلي وقته قانون زوج و فرد اينجانب لغو شده !
پيوست سه : ديشب واقعلا از دست گورديولا عصباني شدم !موجود خنگي به نظرم رسيد !
اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹
ديروز اتفاقي افتاد كه فهميدم همه چيز شوخي شوخي خيلي جدي شده ! جوري جدي شده كه من نتونستم جلو خانواده ام تابلو بازي درنيارم! من از سر ميز ناهار بلند شم ! من ناهارم را دست نخورده رو ميز باقي بذارم ؟! من دلم را- بي حساب - پيش كسي جا بذارم ؟
اختيار خيلي چيز ها از دستم در رفته كه نبايد مي رفت ! اختيار احساسم ، عقلم و اشك هام . هنوز هم منطقم بيداره !تو اين چند ماه خودم، عقلم را كشيدم كنار تا احساسم هر غلطي كه دلش مي خواد بكنه ! اما اين جوري نميشه پيش رفت !احساسم داره منو به ناكجا مي بره ! شت به همه چيز و همه چيز بره به درك !
پيوست يك: اگر ناشر بودم ، حتما به دنبال نشر كتابي با حدود اين عناوين بودم : " چگونه مي توانيم خود را بياندازيم " يا " 1001 نكته براي انداختن خود " يا " روش هاي خود اندازي " .
پيوست دو : لعنت به اين دنيا كه همه چيزش برعكسه ! حالا كه من پست گذاشتم مياد ، اينا فيلتر كردنشون اومده !
اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم !
من يك خرم ! يك خر كامل ! اما اي كاش يك خر نر مي بودم . خر نر مي تونه هر عر عري بكنه ، اما من چي ؟ كه هم خرم و هم ماده !بايد خود خوري كنم ! بايد كاري كنم كه صداي عر عرم در نيايد ؟ مگر مي شود ! خر را همه با عرعرش مي شناسند !
پيوست يك : پير مرد باز ! من يك پير مرد بازم زيرا دوست دارم عرعر هايم را نثار مردي كنم كه 10 سال از من بزرگتر است !
پيوست دو : بعد از نوشتن اين پست هلا زنگ مي زنه و خر بودن من را تاييد مي كنه !
فروردین ۲۹، ۱۳۸۹
HereAndNow
تو پست ماقبل قبلي گفته بودم مي خوام يه رمان بنويسم . ديروز 12 صفحه اش را با خودم بردم تا تو مدتي كه بين دو كلاس خالي دارم ،بقيه اش را بنويسم ! صبح آز داشتم . بعد از اينكه آز تموم شد ، همه نوشته هامو از كيفم در آوردم تا بخونمشون .ولي همون جا رو ميز آز همه ورق هامو جا گذاشتم . خيلي ريلكس رفتم يه صندلي دنج براي خودم پيدا كردم و كيفم را باز كردم تا شروع كنم به نوشتن ! يهو انگار قلبم اومد تو دهنم ! هرچي كيفمو گشتم اثري از برگه هام نبود . دويدم و به هرجا رفته بودم سر زدم . عملا داشتم سكته مي كردم ، كافي بود كسي دستش به آنها برسه تا آبروم بره ! آخه شما عمق فجعه را درك نمي كنيد ، بعد از اين كه كتابم را منتشر كردم و شما خونديد تازه مي فهميد من چه حال زاري داشتم !بعد از اين كه همه جا را گشتم رفتم آز . در آزمايشگاه قفل بود ! تا دم در دفتر خانم مسئول دويدم ولي ايشون رفته بودند . به يه استاد رو انداختم شماره اون خانوم را برام گرفت ، خانومه گفت كليد را دادم به نگهباني . رفتم اتاق يه مسئول مهم تا براي نگهباني نامه بگيرم . رفتم نگهباني نامه را نشون دادم ؛ نامه را گرفتند وكليد را بهم دادند ، رفتم آز ، در را باز كردم . ديدم رو ميزم اثري از ورقه هام نيست . همه ميز ها را گشتم، نبود ؛ تمام كشو ها را گشتم، نبود ! داشتم خل مي شدم . يه لحظه به اين فكر كردم كه ممكنه يكي از بچه ها ورقه ها را برداشته باشه! اين فكر نفسم را بند آورد . خسته و آشفته نشستم رو جا استادي ،دستم را گذاشتم رو ميز و سرم را گذاشتم رو دستم كه يهووو چشمم به سطل آشغال خورد ! تنها جايي كه تو اين آزمايشگاه وا مونده نگشته بودم همون سطل كوچيك بود! چاره اي نداشتم بايد اونجا را هم مي گشتم تا خيالم راحت شه ! در سطل آشغال را كه باز كردم ديدم تكنيسين خنگ آزمايشگاه همه برگه هامو ريخته تو آشغالي !با تمام وجود خوشحال شدم و بعد از يك ساعت نگراني يك نفس راحت كشيدم !
پيوست يك : براي درك بيشتر من فاصله مكان هايي كه رفتم را خيليي زياد در نظر بگيريد و متن نوشته هامو يك جور خودكشي شخصيتي !
فروردین ۲۷، ۱۳۸۹
فروردین ۲۶، ۱۳۸۹
شيشه شير صورتي !
- من : بزرگه !
- پسر يا دختر ؟
- من با خنده " چه فرقي مي كنه :دي ؟ "
تلفنم زنگ مي زنه ،دوستم يود .سر و ته تلفن را هم ميارم .
- فروشنده با اخم : " گفتيد دختره يا پسر؟ "
- دوستم ؟
- خانوم مگه شيشه شير را واسه دوستتون مي خوايد ؟ بچه اتون را مي گم !
- دختره ! ولي از طرح هاي پسرونه هم خوشش مياد !
سوتي در حد بارسا !
- شيشه اي مي خوايد يا تلقي ؟
- فرقش تو چيه ؟
- تلقي ها سبك ترند . شيشه ي قبليش چي بود !
- يادم نمي ياد . فكر كنم تلق !
- گفتيد چند تا دندون داره ؟
-انتظار اين سوال را نداشتم ! " نمي دونم خانوم . همين صورتيه كه پشتتونه را بديد !"
پيوست يك : اگه يه داستان نويس بودم بايد مي گفتم تا چندي ديگر يك رمان توپ خواهم نوشت ! با موضوعيت خودم و حوادث اخير !
پيوست سه : حساب كردم : يه خانوم مي تونه تو مترو با درخواست پول ؛ در 10 دقيقه حداقل هزار تومن درآمد داشته باشه . يعني ساعتي 6 تومن . با يه كار پاره وقت 5 ساعته ، ميشه روزي 30 تومن و ماهي 900 تومن . اگه اضافه كار هم وايسته راحت ميشه 1 ميليون !
فروردین ۲۴، ۱۳۸۹
رژيم احساسي
فروردین ۲۳، ۱۳۸۹
خروسي كه تبديل به مرغ شد !
به قول زرافه ، به درك !
تو بازي هاي دور همي الكي، انقدر شانس دارم كه همه فاميل تصميم گرفتند من را بفرستند لاس وگاس كازينو هاي اونجا را خالي كنم ! اما تو زندگي و مخصوصا در بحث كامنت ، در زمره ي مفلوك ترين انسان هايي هستم كه خلق شده ! اين هم به درك !
فروردین ۲۲، ۱۳۸۹
رساله اي درباب مردي كه خواب بود !
احمدينژاد بيان كرد: استان تهران 13 ميليون ساكن دارد كه اگر حادثهاي بيفتد چگونه بايد اين را جمع كرد بنابر اين تهران را بايد خالي كرد و اين دستوري نيست. هر چند بنده به وقتش از مردم خواهش خواهم كرد تا تهران را ترك كنند اما بايد براي كساني كه از تهران ميروند زمين و وام 4 درصد در نظر بگيريم. وي با اشاره به اينكه بايد در شهرهاي زير 25 هزار نفر و در روستا وام 4 درصد و يارانه دو ساله بدهيم، خاطر نشان كرد: اقلا 5 ميليون نفر بايد از تهران بيرون بروند و امسال دولت نيز براي توسعه بخشهاي كشاورزي، صنايع و اشتغال بودجه خوبي را در نظر گرفته است.
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8901220830
قدرت تصورم تقريبا عاليه ! اما هر چي به مغزم فشار ميارم نمي توم روزي را متصور شم كه 5 ميليون از جمعيت تهران ( با توجه به اينكه درصد مخالف هاي احمدي نژاد تو تهران بيشتر از استان هاي ديگست !) براي لبيك به در خواست آقاي رئيش جمهور برند تو صف وام 4 درصدي دولت !!!
ياد اين شعر افتادم :
آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که داند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
كه بعدا به اين شعر تغيير ماهيت داد ! بيت چهارم اين شعر كاملا صادقه :
آنکس که بداند و بداند که بداند باید برود غازبه کنجی بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند بهتر برود خویش به گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند با پارتی و پول خر خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند بر پست ریاست ابدالدهر بماند
فروردین ۲۰، ۱۳۸۹
تايم ِ من
تعجب كردم ، آدم به اون مغروري هم مي تونه اين حرف را بزنه ! خيلي مي خواستم پيشش بمونم اما مشكل تايمي داشتم ! يعني وقت نداشتم !
تايم ِ من از دست من خارج شده است ! مدتي است كه مي دانم وقتم را صرف كارهايي مي كنم كه نهايت ارزش را برايم ندارند .
در حال حاضر دوست دارم كمي از وقتم را صرف كتاب خواندن ، موسيقي گوش دادن ،آواز خواندن ، ساز زدن، پياده روي و بازي كردن كنم . و بيشتر وقتم را صرف فكر كردن ! به موضوع لاينحل ذهنم !

فروردین ۱۹، ۱۳۸۹
فضول را بردند جهنم
كسان زيادي سوژه كنجكاوي من قرار گرفته اند و من تقريبا در مورد اكثر آنها به نتايجي رسيدم . در چند ماه گذشته سوژه اي پيدا كردم كه در ظاهر كنجكاوي در مورد آن كار سختي نميامد اما با گذشت زمان هيچ اطلاعاتي بدست نياوردم . و بد تر از هر چيز اشتياق زايد الوصفي براي شناختن سوژه ام در من ايجاد شد .
و حالا اين اشتياق چوب كنجكاوي من است و زندان فكر من و شايد هم احساس من !