دی ۰۳، ۱۳۸۹

با توجه به اینکه فردا امتحان سختی دارم ،و اتفاقات بدی که امروز تو خیابان برام افتاد ، و حتی با توجه به اینکه یقین دارم دو ماه دیگه واسه نوشتن این پست به خودم فحش می دم ، ولی باز نمی تونم ننویسم و جلوی خودم را بگیرم .نمی تونم بلند داد نزنم که : "امروز روز خیلی خوبی بود . "

آذر ۱۷، ۱۳۸۹

21

دیروز تولدم بود . و من الان بیست و یک سال دارم یا بهتر بگم : دیگه این بیست و یک سال را ندارم .این هفته هم مثل هفته های تولدم تو کتاب ها غرق شدم ( البته اگه امتحانات بذارند ! ) فعلا در مورد کتاب ها حرف نمی زنم . در واقع نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنم ! مدتیه که اینجا طلسم شده و من شاید دنبال یه بهانه بودم برا شکستن این طلسم .
پیوست یک : به خانواده ام وصیت کردم بعد از مرگم ، تو اعلامیه ترحیم ام عکس خودم را بذارند ! نه عکس یه دسته گل !
پیوست دو : همیشه یه عکس قسنگ برای آگهی ترحیمت کنار بذار !
پیوست سه : حقیقت اینه که اکثر ما آدم ، از دست زدن به یه بچه فقیر تو مترو چندشمون میشه !
پیوست چهار ( بسیار قدیمی ) : از اینکه تیم والیبال ، طلا نگرفت ، خیلی نارحت شدم !