تو هفته ي گذشته روز هاي بدي داشتم و شب هاي بد تر از روزها را سپري كردم ! بعد از دو سال ، پاي سيگار باز به لبم باز شد ! اونم چه باز شدني ! 15 نخ تو 5-6 ساعت دود كردم ! يادمه دو سال پيش جرئت نداشتم دودشو تو كنم ولي امسال خيليشو تو دادم !يادمه 2 سال پيش جرئت نداشتم كام هاي آخر را بكشم ! داغ مي شد ! مي ترسيدم به سوزم ! ولي امسال كام هاي آخر را هم كشيدم ! وبه نظر كام هاي آخر به خاطر غلظت بيشترش ، بهتر هم بود ! همه اين كار هارو كردم نه به خاطر اينكه بگم خيلي بچه با حالم ، انجام دادم تا ببينم چه حسي داره اين چيز مزخرف !ببينم چه حال با حالي به آدم ها ميده كه انقدر طرفدار داره ! ديدم هيچ حسي نمي ده جز اينكه داري خودتو داغون مي كني و اين حس خود زني شايد تنها حس خوب سيگار باشه واسه كسي كه از خودش بدش مياد ! ازخودش حالش بهم مي خوره !كسي كه مي خواد بميره فقط جرئت يه حركت مستقيم و موثر را نداره !
خود كشي جرئت مي خواد ! تو سياه ترين روز زندگيم هم جرئت شو پيدا نكردم ! حتي جرئت خوردن دو تا دونه آرام بخش معمولي را از ترس اور دوز كردنش ندارم !
بايد با خود حرف بزنم !بايد با خودم حرف بزنم ! تو طول هفته قصد اين كار را داشتم اما نشد ! ياد ارميا افتادم كه همش مي گفت :" بايد با آرميتا حرف بزنم " اون موقع بدم ميومد از اين حرف ! مي گفتم خوب حرف بزن ! حرف زدن كه كاري نداره ! ها ها !
يادمه قبلنا بعد امتحان كل بچه هاي مدرسه مي ريختند فرهنگ ! اما امسال كل معلم ها ريخته بودند تو سپيده !
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد // نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت // ولی بسیار مشتاقم كه از خاك گلویم سوتكی سازد // گلویم سوتكی باشد بدست كودكی گستاخ وبازیگوش // و او یك ریز و پی درپی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد // وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد // بدین سان بشكند دایم سكوت مرگبارم را
دی ۲۷، ۱۳۸۸
منطق...
عرف اينه : وارد كلاس مي شم . با استاد سلام عليك مي كنم . مي شينم سر جام و آماده مي شم . استاد هم ميره از پايين براي خودش چاي مياره ، يا با بيسكويت يا با كيك و من هم دعا مي كنم كه با كيك برگرده سر كلاس . صندلي شو ميذاره جلوم و شروع مي كنه به خوردن ! خوردن با صدا و با دهن باز ! عكس العمل من در اينجا متناسب با اينه كه استاد داره كيك مي خوره يا بيسكويت ! تحمل صداي كيك و ديدن ذرات كيك تو دهن استاد ، خيلي راحت تر از بيسكويته .مي پرسه : برگو (!) ، تمرينات را انجام دادي ؟ ادامه كلاس متناسب با جواب من ادامه پيدا مي كنه ! اما اين هفته تا وارد كلاس شدم ، پرسيد :
- برگو (!) ، مذهبي هستي؟
- نه !
- از چند سالگي به اين نتيجه رسيدي خدايي نسيت ؟!
- من به وجود خدا ايمان دارم !شما نداريد ؟
- نه ! به نظر من خدا يه چماقه ! واسه اين كه مردم مجبور باشند يه سري كار ها بكنند ! اين چماق نيازه انسان هاست ! از زئوس بگير تا خداي شما ها !غرب رسيده به اين كه اين چيز ها كشكه و داره پيشرفت مي كنه ، اما شرق !تو بگو خدات كو ؟اثباتش كن !
- اثبات دو دو تا چهار تايي بلد نيستم اما قوياً احساس مي كنم كه هست !
- در مورد احساس حرف نمي زنم در مورد منطق حرف مي زنم !تو احساست را نمي توني به من منتقل كني اما منطقت را مي توني! داري ؟ يه چيز قابل قبول ؟
- ( مغزم را مي گردم ، كل كتاب ديني هاي عمرت تو ذهنم مرور ميشه اما چيزي پيدا نمي كنم با صداي خفه اي مي گم ) نه !
- برگو (!) ، مذهبي هستي؟
- نه !
- از چند سالگي به اين نتيجه رسيدي خدايي نسيت ؟!
- من به وجود خدا ايمان دارم !شما نداريد ؟
- نه ! به نظر من خدا يه چماقه ! واسه اين كه مردم مجبور باشند يه سري كار ها بكنند ! اين چماق نيازه انسان هاست ! از زئوس بگير تا خداي شما ها !غرب رسيده به اين كه اين چيز ها كشكه و داره پيشرفت مي كنه ، اما شرق !تو بگو خدات كو ؟اثباتش كن !
- اثبات دو دو تا چهار تايي بلد نيستم اما قوياً احساس مي كنم كه هست !
- در مورد احساس حرف نمي زنم در مورد منطق حرف مي زنم !تو احساست را نمي توني به من منتقل كني اما منطقت را مي توني! داري ؟ يه چيز قابل قبول ؟
- ( مغزم را مي گردم ، كل كتاب ديني هاي عمرت تو ذهنم مرور ميشه اما چيزي پيدا نمي كنم با صداي خفه اي مي گم ) نه !
شروع مي كنه به نطق كردن !احساس مي كردم قرمز شدم ! چشم هام مي پريد! از خودت بدم اومد ! بايد مي دونستم ! يه اثبات منطقي مي خوام !
دی ۲۳، ۱۳۸۸
دی ۲۲، ۱۳۸۸
دی ۱۸، ۱۳۸۸
1 ساعت زودتر از خاله ام به خانه يشان رسيده بودم ! عجب مهموني ! بارون مي آمد و من لذت مي بردم از قدم زدن زير بارون !هوا تاريك شد و باران شديد تر ! خيابان خلوت شد ! و من براي 30 دقيقه جايي براي رفتن نداشتم !سردم شد و هر سايه اي دلهره اي در دلم بپا مي كرد ! ياد سهيلا افتادم !كه هيچ وقت جايي را نداشت براي رفتن ! كسي را نداشت براي دوست داشتن و در آخر عزيز ترين كسش را قرباني ناجوانمردي همه ي ما كرد !
تو مترو ايستاده بودم ! دختر كوچولو اي اومد سمتم و گفت خانوم ويفر مي خواي ؟ گفتم : نه ممنون ! دو ايستگاه بعد صداي گريه اي بلند شد ! همون دختر بچه بود ! مامانش كه دستمال فالي مي فروخت تو ايستگاه قبل پياده شده بود و اون مامانش را گم كرده بود ! همه دورش جمع شده بودند ! مي ترسيد ! هم از گم شدن هم از مامور هاي مترو ! دستشو گرفتم و ايستگاه بعد با هم پياده شديم ! رو صندلي نشستيم ! با چشم هاي خيس تو چشمهام نگاه كرد و گفت : " منو نده به مامور ها باشه ؟ گفتم :"باشه حتماً ". ديگه گريه نمي كرد اما دلهره داشت .دست كشيدم رو سرش !دستم لاي موهاش گير كرد ! يادمه بچه كه بودم مامانم موهامو دمبه گوشي مي كرد و واسم چتري مي ذاشت !دستم را بر داشتم و گذاشتم رو شونه اش ! كوچولوي 5 ساله ، با اين شونه هاي نحيفش چه رنجي را داره تحمل مي كنه ! تو صورتش دقيق شدم ! زيبا بود ، خيلي زيبا ! و اين بيشتر باعث نگرانيم شد ! با هم شروع كرديم به حرف زدن ، اسمش زهرا بود . خاله اش هم تو همين خط كار مي كرد ! سعي مي كرد زياد با هام حرف نزنه ! از يه چيزي مي ترسيد ! مترو بعدي رسيد و مادرش اومد ! دختر لبخندي زد و گفت " ممنون ! " و با مادرش منتظر متروي بعدي شد !
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
پيوست يك : دوست دارم چند روزي را با شعر خوندن ، ساز زدن ، آهنگ گوش دادن و فيلم ديدن بگذرونم !
دی ۱۴، ۱۳۸۸
اشتراک در:
پستها (Atom)