بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

اور دوز !

تو هفته ي گذشته روز هاي بدي داشتم و شب هاي بد تر از روزها را سپري كردم ! بعد از دو سال ، پاي سيگار باز به لبم باز شد ! اونم چه باز شدني ! 15 نخ تو 5-6 ساعت دود كردم ! يادمه دو سال پيش جرئت نداشتم دودشو تو كنم ولي امسال خيليشو تو دادم !يادمه 2 سال پيش جرئت نداشتم كام هاي آخر را بكشم ! داغ مي شد ! مي ترسيدم به سوزم ! ولي امسال كام هاي آخر را هم كشيدم ! وبه نظر كام هاي آخر به خاطر غلظت بيشترش ، بهتر هم بود ! همه اين كار هارو كردم نه به خاطر اينكه بگم خيلي بچه با حالم ، انجام دادم تا ببينم چه حسي داره اين چيز مزخرف !ببينم چه حال با حالي به آدم ها ميده كه انقدر طرفدار داره ! ديدم هيچ حسي نمي ده جز اينكه داري خودتو داغون مي كني و اين حس خود زني شايد تنها حس خوب سيگار باشه واسه كسي كه از خودش بدش مياد ! ازخودش حالش بهم مي خوره !كسي كه مي خواد بميره فقط جرئت يه حركت مستقيم و موثر را نداره !
خود كشي جرئت مي خواد ! تو سياه ترين روز زندگيم هم جرئت شو پيدا نكردم ! حتي جرئت خوردن دو تا دونه آرام بخش معمولي را از ترس اور دوز كردنش ندارم !
بايد با خود حرف بزنم !بايد با خودم حرف بزنم ! تو طول هفته قصد اين كار را داشتم اما نشد ! ياد ارميا افتادم كه همش مي گفت :" بايد با آرميتا حرف بزنم " اون موقع بدم ميومد از اين حرف ! مي گفتم خوب حرف بزن ! حرف زدن كه كاري نداره ! ها ها !
يادمه قبلنا بعد امتحان كل بچه هاي مدرسه مي ريختند فرهنگ ! اما امسال كل معلم ها ريخته بودند تو سپيده !

دی ۲۷، ۱۳۸۸

منطق...

عرف اينه : وارد كلاس مي شم . با استاد سلام عليك مي كنم . مي شينم سر جام و آماده مي شم . استاد هم ميره از پايين براي خودش چاي مياره ، يا با بيسكويت يا با كيك و من هم دعا مي كنم كه با كيك برگرده سر كلاس . صندلي شو ميذاره جلوم و شروع مي كنه به خوردن ! خوردن با صدا و با دهن باز ! عكس العمل من در اينجا متناسب با اينه كه استاد داره كيك مي خوره يا بيسكويت ! تحمل صداي كيك و ديدن ذرات كيك تو دهن استاد ، خيلي راحت تر از بيسكويته .مي پرسه : برگو (!) ، تمرينات را انجام دادي ؟ ادامه كلاس متناسب با جواب من ادامه پيدا مي كنه ! اما اين هفته تا وارد كلاس شدم ، پرسيد :
- برگو (!) ، مذهبي هستي؟
- نه !
- از چند سالگي به اين نتيجه رسيدي خدايي نسيت ؟!
- من به وجود خدا ايمان دارم !شما نداريد ؟
- نه ! به نظر من خدا يه چماقه ! واسه اين كه مردم مجبور باشند يه سري كار ها بكنند ! اين چماق نيازه انسان هاست ! از زئوس بگير تا خداي شما ها !غرب رسيده به اين كه اين چيز ها كشكه و داره پيشرفت مي كنه ، اما شرق !تو بگو خدات كو ؟اثباتش كن !
- اثبات دو دو تا چهار تايي بلد نيستم اما قوياً احساس مي كنم كه هست !
- در مورد احساس حرف نمي زنم در مورد منطق حرف مي زنم !تو احساست را نمي توني به من منتقل كني اما منطقت را مي توني! داري ؟ يه چيز قابل قبول ؟
- ( مغزم را مي گردم ، كل كتاب ديني هاي عمرت تو ذهنم مرور ميشه اما چيزي پيدا نمي كنم با صداي خفه اي مي گم ) نه !

شروع مي كنه به نطق كردن !احساس مي كردم قرمز شدم ! چشم هام مي پريد! از خودت بدم اومد ! بايد مي دونستم ! يه اثبات منطقي مي خوام !



دی ۲۳، ۱۳۸۸

PukinG



خيلي دوست داشتم چيزي تو زندگيم بود كه به خاطرش، توان انجام هر كاري را داشتم! چيزي كه خاطرش انقدر واسم عزيز بود كه ديگه هيچ غير ممكني را جلو پام نمي ديدم !


پيوست يك : مي گفت انقدر بخون كه رو برگه امتحان ، اطلاعات بالا بياري !!!

دی ۲۲، ۱۳۸۸


پيوست يك :‌ دوست دارم پاهام روي اين چوب اسكي ها ي تو عكس باشه !

دی ۱۸، ۱۳۸۸

1 ساعت زودتر از خاله ام به خانه يشان رسيده بودم ! عجب مهموني !‌ بارون مي آمد و من لذت مي بردم از قدم زدن زير بارون !هوا تاريك شد و باران شديد تر ! خيابان خلوت شد ! و من براي 30 دقيقه جايي براي رفتن نداشتم !سردم شد و هر سايه اي دلهره اي در دلم بپا مي كرد ! ياد سهيلا افتادم !كه هيچ وقت جايي را نداشت براي رفتن ! كسي را نداشت براي دوست داشتن و در آخر عزيز ترين كسش را قرباني ناجوانمردي همه ي ما كرد !


تو مترو ايستاده بودم ! دختر كوچولو اي اومد سمتم و گفت خانوم ويفر مي خواي ؟ گفتم : نه ممنون ! دو ايستگاه بعد صداي گريه اي بلند شد ! همون دختر بچه بود ! مامانش كه دستمال فالي مي فروخت تو ايستگاه قبل پياده شده بود و اون مامانش را گم كرده بود ! همه دورش جمع شده بودند ! مي ترسيد ! هم از گم شدن هم از مامور هاي مترو ! دستشو گرفتم و ايستگاه بعد با هم پياده شديم ! رو صندلي نشستيم ! با چشم هاي خيس تو چشمهام نگاه كرد و گفت : " منو نده به مامور ها باشه ؟ گفتم :"باشه حتماً ". ديگه گريه نمي كرد اما دلهره داشت .دست كشيدم رو سرش !دستم لاي موهاش گير كرد ! يادمه بچه كه بودم مامانم موهامو دمبه گوشي مي كرد و واسم چتري مي ذاشت !دستم را بر داشتم و گذاشتم رو شونه اش ! كوچولوي 5 ساله ، با اين شونه هاي نحيفش چه رنجي را داره تحمل مي كنه ! تو صورتش دقيق شدم ! زيبا بود ، خيلي زيبا ! و اين بيشتر باعث نگرانيم شد ! با هم شروع كرديم به حرف زدن ، اسمش زهرا بود . خاله اش هم تو همين خط كار مي كرد !‌ سعي مي كرد زياد با هام حرف نزنه ! از يه چيزي مي ترسيد ! مترو بعدي رسيد و مادرش اومد ! دختر لبخندي زد و گفت " ممنون ! " و با مادرش منتظر متروي بعدي شد !

هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست

و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

پيوست يك : دوست دارم چند روزي را با شعر خوندن ، ساز زدن ، آهنگ گوش دادن و فيلم ديدن بگذرونم !

دی ۱۴، ۱۳۸۸