دی ۰۳، ۱۳۸۹

با توجه به اینکه فردا امتحان سختی دارم ،و اتفاقات بدی که امروز تو خیابان برام افتاد ، و حتی با توجه به اینکه یقین دارم دو ماه دیگه واسه نوشتن این پست به خودم فحش می دم ، ولی باز نمی تونم ننویسم و جلوی خودم را بگیرم .نمی تونم بلند داد نزنم که : "امروز روز خیلی خوبی بود . "

آذر ۱۷، ۱۳۸۹

21

دیروز تولدم بود . و من الان بیست و یک سال دارم یا بهتر بگم : دیگه این بیست و یک سال را ندارم .این هفته هم مثل هفته های تولدم تو کتاب ها غرق شدم ( البته اگه امتحانات بذارند ! ) فعلا در مورد کتاب ها حرف نمی زنم . در واقع نمی دونم در مورد چی باید حرف بزنم ! مدتیه که اینجا طلسم شده و من شاید دنبال یه بهانه بودم برا شکستن این طلسم .
پیوست یک : به خانواده ام وصیت کردم بعد از مرگم ، تو اعلامیه ترحیم ام عکس خودم را بذارند ! نه عکس یه دسته گل !
پیوست دو : همیشه یه عکس قسنگ برای آگهی ترحیمت کنار بذار !
پیوست سه : حقیقت اینه که اکثر ما آدم ، از دست زدن به یه بچه فقیر تو مترو چندشمون میشه !
پیوست چهار ( بسیار قدیمی ) : از اینکه تیم والیبال ، طلا نگرفت ، خیلی نارحت شدم !

آبان ۱۳، ۱۳۸۹

خوره!

ترم های پیش درس نمی خوندم و این موضوع مثل خوره به جونم افتاده بود ! این ترم درس می خونم ولی باز یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده ! این ترم جوری شده که بچه ها میاند تمرین هاشونو از من کپی می کنند و با من رفع اشکال می کنند .سر کلاس غلط استاد ها را می گیرم ! این ترم برای هیچ کدوم از امتحان های میان ترم استرس بلد نبودن ندارم . این ترم حتی سر کلاس های گیتارم هم بهترم !به توصیه های دکترم بیشتر از همیشه گوش می دم . شب ها زود می خوابم . صبح ها زود بیدار می شم .ولی باز اون خورهه هست! اون خوره لعنتی داره روانمو می خوره ! و الان بیشتر از قبل نارحتم می کنه ! قبلا فکر می کردم دلیلشو می دونم ! ولی الان حتی دلیلش را هم نمی دونم !
پیوست یک : با تمام این حرف ها ، می خوام به رویه جاری ادامه بدم !

آبان ۰۵، ۱۳۸۹

پاییز


بالاخره پاییز آمد !
چهار نوع آدم در برخورد با صندلی های مترو هستند : اول : کسانی که دوست ندارند خودشونو بچپونند تو نیم وجب جا ، و دوست ندارند کسی خودشو بچپونه تو نیم وجب جا !گره دوم : کسایی که دوست ندارند خودشونو بچپونند تو نیم وجب جا ، ولی اگه کسی خودشو چپوند تو نیم وجب جا نارحت نمی شند ! سوم :کسایی که خودشونو می چپونند تو نیم وجب جا ولی دوست ندارند کسی خودشو بچپونه تو نیم وجب جا ! گروه چهارم :کسایی که دوست دارند خودشونو بچپونند تو نیم وجب جا و نارحت نمی شند اگه کسی خودشو بچپونه تو نیم وجب جا ! خودم جز گروه اولم و گروه سومی ها واقعا حرصم را در میارند !
پیوست یک : یه روز که داشتم وب گردی می کردم به یه وبلاگی بر خوردم که نویسنده یه همچین چیزی نوشته بود : " خیلی بده که صحنه های زندگی بدون موزیک متنه ! " خیلی موافق این نویسنده ام ! خیلی زیاد !

مهر ۲۲، ۱۳۸۹

پله پله !

بعد از یک سال ، دیفالت دعام عوض شد . می خوام پله های نردبان ام محکم باشه که وقتی رسیدم اون بالا با مخ سقوط نکنم !

پیوست یک : " محبت چون به غایت رسید آن را عشق خوانند و عشق خاص تر است از محبت ، زیرا همه عشقی محبت باشد ولی همه محبتی عشق نباشد ، و محبت خاص تر است از معرفت ، زیرا که همه محبتی معرفت باشد اما همه معرفتی محبت نباشد .و از معرفت دو چیز متقابل متولد شود که آن را محبت و یا عداوت خوانند .و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از محبت و معرفت دو پایه نردبان نسازد .( رساله فی حقیقه العشق سهروردی ) "
پیوست دو : مدت هاست که دنبال "عقل سرخ " هستم ! و این مرض را تو به جونم انداختی هلا !

مهر ۱۰، ۱۳۸۹

کلاس نوشته !

".............................................حذف شد ........................................
پيوست يك : حالا مي فهمم چه طور ميشه يكي مثل مهسا وقتي كه فكر مي كنه اتودش گم شده ، بزنه زير گريه !
پيوست دو : دوست دارم مثل اين فيلم ها مي شستم رو يه اسب قهوه اي سوخته و اون رو روي تپه هاي اطراف خونه مون مي راندم . تپه هايي كه پوشيده از علف هاي زرد و بلنده و باد اون ها را مثل موج مكزيكي حركت مي ده !علف هايي كه وقتي نور خورشيد بهشون مي خوره طلايي مي شند ! بعد وقتي كه از خونه فاصله گرفتم شروع كنم به داد زدن ! انقدر داد بزنم تا خورشيد غروب كنه و من غروب خورشيد را در آرامش ببينم ! ولي خوب اينجا هيچ يك از مواد لازم براي ساخت اين سكانس نيست ! پس بهترين را اينه كه بري تو اتاقت ! يه آهنگ پلي كني ، صداشو تقريبا زياد كني و سرتو بكني تو بالشت و داد بزني !
پيوست سه : دليل انتخاب اسب قهوه اي براي سكانس قبل اين بود كه به نظرم قهوه اي سوخته بيشتر به علفزار زرد رنگ مياد ! وگرنه اسب به هر رنگ قشنگه !
یکشنبه 4 مهر "
پیوست یک پریم : باورم نمی شه به این زودی اتودی که کلی تو انقلاب دنبالش گشتم را گم کردم !!!
پیوست دو پریم : از قضا خانم آقای دکتر کامی ما در حال وضع حمل اند و آقای دکتر وقت معالجه کامی ما را پیدا نمی کنند ! بنابر این دوره ی درمان کامی بیش از حد انتظار طولانی شده است !

مهر ۰۲، ۱۳۸۹

جریان کم پیدایی من : کامیم پوکیده و به یک تعمیر دو هفته ای نیاز داره !

شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

اومدم واسش کامنت بذارم که یه صدای تو سرم گفت : آخه به تو چه الاغ ! الاغ ! الاغ ! الاغ !

مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

سرو شو !

امروز تو مترو یه دختر بچه دست فروش را دیدم . داشت دستمال فالی می فروخت . چهره معصومش پر از جای زخم بود ! چهره اش آینه تمام سختی هایی بود که تو این عمر کمش گذرانده ! خیلی ها ازش خرید کردند! می دونید نارحت کننده ترین قسمت داستان چیه ؟ اینه که اونایی که ازش خرید کردند با یه 200 تومن ساده وجدان خودشونو راحت کردند ! فکر کردند که فقط دینشون به اون بچه 200 تومنه ! 200 تومن دادند و به خیال خودشون وظیفه شون را در قبال یه دختر بچه دستفروش ادا کردند ! 200 تومن ! چه ارزون ! اون هم برای راحتی وجدان خودشون !
وقتی می بینم همچین آدم های نیازمندی هستند و من عمرم را دارم به بطالت می گذرونم از خودم بدم میاد ! آدم باید قوی باشه تا بتونه دیگران را کمک کنه ! آدم ضعیف هیچ کمکی از دستش بر نمیاد !
یاد حرف های آقای کریمی افتادم : سایه یه گل خیلی کوچیکه ! کسی زیرش جا نمی شه ! ولی سایه سرو ... ! اگه می خوای کسی را زیر سایه ات جا کنی باید سرو شی !

مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

علی کریمی > آجرلو

فوتبال دوست دارم اما نه فوتبال ایران ! ولی تو تیم های ایرانی ،امسال طرف دار استیل و صبا باتری ام ،البته امسال هم مثل سال های گذشته از باخت استقلال خوش حال می شم ! صبا باتری را هم فقط واسه دروازبانش – مهدی واعظی - دوست دارم . این همه مقدمه چیدم تا در مورد استیل آذین حرف بزنم و در مورد علی کریمی و اون آجرلو ِ*** ! علی کریمی که همه می دونیم کلش بو قرمه سبزی می ده و زیر بار حرف زور نمیره بر علیه آجرلو که مدیر عامل استیل آذین مصاحبه می کنه و می گه : " با این مدیریت ، قهرمان نمی شیم ! " فردای اون روز آجرلو ، کریمی را به جرم " تظاهر به روزه خواری " از باشگاه اخراج می کنه !!! و بعد با مصاحبه ای که با نود می کنه میگه : " من مسطفی آجرلو ام ! من فقط به خاطر فوتبال این جا نیستم ، من برای اسلام و انقلاب و امام کار می کنم و اگر کریمی بر علیه من مصاحبه هم نمی کرد من روزه خوری ایشان را رسانه ای می کردم تا همه بفهمند ! " اینجاست که خون همچون منی از این همه دروغ و وقاحت به جوش میاد ! و من نمی دانم چرا آجرلو مردم را انقدر خر فرض کرده که همچین دروغ شاخداری را تحویل مردم میدهد ! و باز هم نمی دانم این آجرلو از کدام اسلام صحبت می کند ؟ چون این اسلامی که من می شناسم تاکید زیادی بر عیب پوشی از مردم دارد ! و باز هم نمی دانم چرا یک سردار باید اسلام را حربه ای برای یک کار غیر منطقیش قرار بده ! خلاصه وظیفه خودم دانستم که به نوبه خودم به این وسیله این همه وقاحت جناب آجرلو را محکوم کنم !


پیوست یک : تمام نقل قول ها صحت دارد ! ( = یعنی شما با خیال راحت این همه وقاحت را از آجرلو قبول کن اگر باور نکردید می تونید سرچ کنید !)

پیوست دو : اگر بازیکنی بر علیه مدیریت صحبت کنه ، اول توبیخ و جریمه و اینا میشه بعد اگهچند دفعه تکرار شد اخراجش می کنند !

پیوست سه : می تونید به جای *** ، سه تا فحش به سلیقه و کرم خودتون بذارید ، البته فحش هاتون تو رنج بی تربیت و پست و پلید و آشغال عوضی و این چیز ها باشه ، نه ... !

پیوست چهار ( بی ربط) : شاید من و تو خیلی با هم دوست باشیم ، شاید من و تو با هم صمیمی باشیم ، اما من دوست ندارم تو من را تا دم در دستشویی مشایعت کنی ! باور کن این معنی صمیمت نیست که همدیگر را تو دنیای حقیقی و مجازی تعقیب کنیم ! می فهمم که این ها همه از رو محبت توست ، می فهمم که می خوای صمیمتت را به من نشون بدی ، اما این راهش نیست ! راهش درک کردن و تعقیب کردن !
مخض رضای خدا ، بذارید اونی که باهاش خیلی صمیمی هستید یه خلوتی واسه خودش داشته باشه !

پیوست پنج ( مجددا بی ربط ) : احساس می کنم دوتا وزنه به پاهام وصل کردند و من نمی تونم تو گندی که توش گیر کردم جم بخورم !این گند انقدر روم تاثیر گذاشته که دیگه حتی نمی تونم به حال خودم گریه کنم ! انگار از خودم بدم میاد و خودم را مستحق گیر افتادن و نابود شدن می دونم !

مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

احسان علیخانی ؟!؟

بعد از شنیدن شایعه حضور احسان علیخانی و یا فرزاد حسنی به عنوان مجری برنامه ماه عسل ، با دیدن حسن جوهرچی بر روی صندلی مجری احساس خوبی بهم دست داد ! هیچ وقت فکر نمی کردم رسانه ملی من را به این حد به رسونه که از دیدن حسن جوهرچی به عنوان مجری یک برنامه خوشحال شم !

پیوست یک : باز هم تکرار می کنم که از ندیدن احسان علیخانی بسی خوشحال شدیم !
پیوست دو : از نظر من روزه خوری(در ملا عام غذا خوردن در ماه رمضان) کار بدی نیست ولی این خیلی ناجوانمردیه که روزه خور محترم دو ساعت قبل از افطار در مترو ساندویچ کالباس گاز بزند !
پیوست سه : چه خوب است که دیگر احسان علیخانی مجری برنامه ماه عسل نیست !
پیوست چهار : برای دومین بار از غذا های سامان گلریز طبخ نمودم ! سوپ گوجه فرنگی ایتالیایی ! این نیز بسیار لذیذ بود !
پیوست پنج : تحمل احسان علیخانی غیر ممکن است مگر در مواردی که برای افطار مهمان داریم یا مهمان می شویم ولی سخت تر تحمل برنامه ، شنیدن تعریف دیگران از قیافه و طرز اجرای وقیحانه اوست !
پیوست شش : چه طور می شه کسی انقدر اجرای وقیحانه ( مخصوصا در برابر معلولین ) داشته باشه ولی از نظر دیگران اوکی باشه ؟
پیوست هفت : چرا احسان علیخانی فکر می کنه آسمان دهن وا کرده و این مثل یک نعمت بر ما نازل شده ؟

مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

نخ میگو !

شنبه که داشتم تلفنی با هلا صحبت می کردم ، تی وی برنامه آشپزی گلریز را پخش می کرد. من گفتم خوشم نمیاد از این برنامه، اما هلا گفت غذاهای این برنامه را درست می کنه و خیلی هم غذا های خوشمزه ایه ! دوشنبه که بخاطر خستگی مفرط کلاس ها مو پیچونده بودم و جلو تی وی دراز کشیده بودم ، دیدم برنامه بهونه ( برنامه آشپزی که گلریز آشپزشه ) شروع شد . من هم در همون حالت دراز کشیده یه کاغذ و مداد از رو تاقچه پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن ! اسم غذا : پاپیلا کاری . گویا پاپیلا یه غذای اسپانیایه و با میگو درست میشه ! دستور پختشو نوشتم و خودمو آماده کردم که 4 شنبه بپزمش ! امروز صبح مثل این کدبانو ها پاشودم رفتم میگو پاک کرده خریدم به امید اینکه نیاز نباشه خودم پاکش کنم . 600 گرم میگو پاک کرده خریدم و آمدم خونه ! شستمش و گذاشتم یخش وا بره ! بعد دو تا پیاز بزرگ خرد کردم ، پیاز های خیلی گریه داری بود !به امید اینکه کار سخته را انجام دادم ، گاز و روشن کردم و خواستم میگو و پیاز و بریزم تو قابلمه که مامانم سر رسید و گفت : چه زود میگو ها را پاک کردی !
- منم با غرور سر آشپز البرز جواب دادم : پاک کرده خریدم !
- مامانم یه نگاه به میگو ها کرد و گفت: نخشونو که در نیاوردی ؟
- من با قیافه متعجب : نخ ؟!
- منظورم روده میگوِ !
- روده میگو ! من باید به روده میگو دست بزنم !
فکر اینکه باید دست کنم تو شکم میگو و روده اشو در بیارم حالمو بد کرد !آخه من نمی خواستم به روده میگو دست بزنم ! اونم روده به اون درازی و کثیفی ! ولی خوب چاره چی بود ؟! راهی نبود جز آماده کردن اتاق عمل ! چاقو ، مو چین و جعبه دستمال کاغذی ! هر میگو را می گرفتم و می بریدم ، بعد روده اشو با مو چین می گرفتم و می کشیدم بیرون و بعد از هر عمل موچین را با دستمال کاغذی پاک می کردم و مغزم را ریفرش می کردم تا برای میگو و عمل بعدی آماده بشم .بعد از اینکه میگو ها پاک شد و غذا را پختم با خودم فکر کردم چه کار سخت و چندش آوری کردم ! و تعجب کردم که چه طور مامانم و خیلی از مامانای دیگه این کار را خیلی راحت می کنند ! و بعد به این نتیجه رسیدم که هنوز چقدر بچه ام واسه خیلی کارها !
پیوست یک : غذای خیلی خوشمزه ای بود !
پیوست دو : به این جمله که "کار دنیا برعکسه " کاملا اعتقاد دارم ! بعد از دو هفته که دست به گیتارم نزده بودم ، ناخن های دست چپمو کوتاه کردم تا شروع کنم به تمرین ! نیم ساعت از اتاقم رفتم بیرون ! وقتی برگشتم دیدم مامان خانوم رو تختم خوابیده ! یعنی گیتار میتار تعطیل !

مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

تاسف می خورم ! تو هم بخور !



متاسف می شم وقتی می بینم یه دکتر 55 ساله ، با کلی لوح تقدیر و مدرک ایرانی و خارجی که به دیوار های مطبش نصب کرده ، با یه کروات که نماد تحصیلات خارج از کشوره ، با شنیدن یک تعریف کوچولو خر می شه و تازه حاضر میشه وظایفشو انجام بده . متاسف می شم وقتی منشی همین آقای دکتر ، میگه سوال پزشکیتونو از من بپرسید و نمی فهمه که در این حد نیست ! متاسف میشم وقتی می بینم یه آقایی با خانومش داره راه می ره به کس دیگه ای زیادی نگاه می کنه ! بیشتر متاسف می شم وقتی یه پسر در کنار دوس دخترش این کار رو می کنه ! اگه از دوس دخترش راضی نیست عوضش کنه ، اگه هست چرا بیش از حد نگاه می کنه ؟ تاسف می خورم که تقریبا 90% زوج ها برای هم عادی شدند ! تاسف می خورم که ... . چرا انقدر چیز های تاسف بار زیاد می بینم؟



مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

مازوخیسم !



از دست خودم عصبانی ام ، برای همین پیشنهاد شمال را رد می کنم . ترجیخ می دم بیرون نرم و خوش نگذرونم . وقتی می رم خرید چیز هایی را می خرم که عمرا در حالت عادی نمی خرم و خودم را مجبور می کنم ازشون استفاده کنم . قرص هامو نمی خورم تا قلبم درد بگیره . سیگار می کشم تا سریع تر از شر خودم خلاص شم .

. از دست خودم عصبانی ام واسه همین شب ها با اینکه خسته ام نمی رم بخوام و خودم را زجر می دم . تو خواب هم انگار کلی خودم را اذیت می کنم . وقتی از خواب پا می شم یه جای چنگ جدید رو تنم پیدا می کنم . چند شب پیش وقتی از خواب بیدار شدم جایه یه گاز رو مچ دستم بود! مثل این خو آشاما ! ولی حیف که خون آشامی وجود نداره ! حیف که همه این چیز ها فقط تو فیلم ها و کتاب هاست ! هیچ چیز هیجان انگیزی تو این دنیای لعنتی وجود نداره !



مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

...




جواب کنکور امسالی ها هم اومد !

....

متاسفم . یه مدته که هیچ حسی ندارم. هیچ وقت تو خرج کردن احساساتم خسیس نبودم ، ولی الان احساسی ندارم که بخوام خرجش بکنم !

مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

روان گسیختگی

دیشب خواب دیدم که شیزوفرنی دارم ولی بر خلاف تصوراتم تو خواب از اینکه شیزوفرنی دارم خوشحال نبودم . من همیشه فکر می کردم که برتری شیزوفرنی ها نسبت به من اینه که اونا حداقل توهماتشون واسشون واقعیه ! ولی من آدم واقعی هام برام واقعی اند نه آدم خیالی هام !

پیوست یک : یکی از آدم های مقیم توهماتم چند روزه گیر داده که اسمشو عوض کنم .کلا پسر غر غرو و اذیت کنیه ، اسمشو گذاشته بودم زاتارا ! حالا می گه اسمم زیادی خشنه ، یه اسم ملایم تر می خواد !اگه یه اسم ملایم قشنگ سراغ دارید ، پیشنهاد بدید .

مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

جین !

از جان وارن متنفرم اما اگه اون نبود الان ادواردي هم نبود ! رابرت پتينسون بايد تا عمر داره خودش را مديون اون بدونه ! ديشب بعد از چندين بار ديدن فيلم Becoming Jane ، چند ساعت به جین فکر کردم . به آقاي دارسي ، محبوب ترين شخصيت داستاني من ، دارسي اي که زاده تخيلات جين بود ! جين آستين . جين، دارسي با تخيلاتش پرورش داد . دارسي را با صفت هايي تصوير کرد که دوست داشت در لفروي وجود داشته باشه . جين تو سن 20 سالگي عاشق لفروي ميشه ، ولي با سنگ اندازي جان وارن که يکي از خواستگار هايش بود مجبور مي شند از هم جدا شند ! جين و توماس لفروي تصميم گرفتند با هم فرار کنند اما در بين راه جين فهميد با توجه به موقعيت اقتصادي لفروي ، با فرارشون زندگي خانواده ولفري نابود ميشه ، براي همين با لفروي خداحافظي کرد و به خونه اش برگشت و تا آخر عمرش با کسي ازدواج نکرد . وقتي اين اتفاق افتاد جين در اوايل نوشتن کتاب غرور و تعصب بود . اليزابت و آقاي دارسي شخصيت هاي اصلي کتاب غرور و تعصب اند ، جين ، اليزابت را مطابق شخصيت خودش به تصوير کشيد اما دارسي را يک جنتلمن پولدار معرفي کرد. صفاتي که در ولفروي نبود !بيش از يک قرن بعد استفني مه ير کتاب چهار گانه اش twilight را با دو شخصيت اصلي ايزابلا و ادوار نوشت . او ادوار را با تقليد از دارسي ِ جين تصوير کرد اما به نظر من استفاني مه ير نتونست به خوبي اين کار را بکنه . در کتاب هاي Twilight , new moon و eclipse استفاني مه ير با ضعيف نشان دادن بلا و بزرگ و بخشنده نشان دادن ادوارد ، از ادوارد يه قهرمان مي سازه ! حتي در کتاب دوم و سوم يه شخصيت ( جيکوب ) به داستان اضافه مي شه تا بزرگواري ادوارد را در مقابل حماقت هاي بلا و جيکوب پر رنگ کنه ! اما جين ، هم دارسي و هم اليزابت را بزرگ مي کنه و محبوبيت دارسي ربطي به بزرگ منشي او نسبت به اليزابت نداره ! دارسي ِ جين بزرگه چه اليزابت حماقت بکنه چه نکنه ! اما ادوار با حماقت ها و ضعف هاي بلا بزرگ ميشه ! اين کار استفني مه ير بد جوري تو ذوق من مي زنه !

با اين که عاشق دارسي ام و اگر جان وارن نبود عملا دارسي اي هم به اين صورت نبود ولي باز هم از جان وارن متنفرم !

پيوست يک : رابرت پتينسون ايفا گر نقش ادوارد در فيلم هاي twilight, new moon, eclipse که محبوبيت زيادي از قِبَل ادوارد نصيبش شده !

تیر ۳۱، ۱۳۸۹

فرار کن !

تا حالا شده به شدت بخوای از چیزی فرار کنی و بعد  فکر کنی تونستی فرار کنی  و دقیقا لحظه ای که می خوای این تونستن را جشن بگیری اون چیز طوری جلوت ظاهر شه که احساس عجز کنی ؟ تا حالا شده بخوای از چیزی فرار کنی و نتونی ؟ نه بتونی فرار کنی و نه بتونی بمونی؟ یعنی اصلا ندونی چه غلطی با اون چیز باید بکنی !؟

خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

کافی نت !

و امروز من برای اولین بار در کافی نت چت می کنم و بلاگم را آپ می کنم ! و خوب جالبه ! اینکه تو نگاه های بغل دستی هات رو روی  مانیتورت حس کنی ! و گاهی هم نگاه شونو رو اون یک انگشت از ده انگشت دستت که لاکش زدی !

خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ما آزمـــــودهایم در این شـهر بــــخت خویش

از ديروز به بهاره فكر مي كنم . به اينكه چه كار درستي كرد . به اينكه بعد از 5 سال با هم بودن ، نذاشت بيش از 2 هفته بشكنه ! به خودم فكر مي كنم و به پير مرد  و به اينكه همه چيز تموم شد . ديشب هر چيزي كه خاطره اي از اون را تو ذهنم تداعي مي كرد جمع كردم و تو كمدم گذاشتم . مي خوام براي هميشه داشته باشمشون . خاطراتش خوشحالم مي كنه . من جرات كردم ، جسارت كردم .  با وجود اينكه مي دونستم  احساسم به پيرمرد  كاملا يك طرفه است ، در قلبم احساسم را به اون پرورش دادم . هنوز هم نمي تونم روي احساسم به اون اسمي بگذارم .  تنها اينو مي دونم كه احساسم به اون من را وارد فاز جديدي از زندگيم كرد . ديدم به خيلي چيز ها عوض شد . پيرمرد بدون اينكه خودش از چيزي با خبر شه من را بزرگ كرد .  

دو شب گذشته  كابوس پير مرد را ديدم. خواب ديدم من جاي هميشگي ام هستم  ولي او نيست ! كيفش هست ولي خودش نيست ! كتش هست اما خودش ... و من به دنبال او مي دوم !

 

ما  آزمـــــودهایم در این شـهر بــــخت خویش

بيــرون کشید باید از این ورطـــه رخت خویش

 
از بس که دست می
گــــــزم و آه مـي كشم

آتـــش زدم چو گل به تن لــخت لــخت خويش


خواهي كه سخت وسست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش

 

خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

چرند و پرند هاي آخر ترم

تا بوده همين بوده ! موقع فرجه ها سرم را به هر كاري گرم مي كنم كه از درس فرار كنم ، اين ترم قبل از ظهر آشپزي مي كنم و بعد از ظهر سرم را به نويسندگي و آهنگ گرم مي كنم .  شب ها هم فكر ميكنم و قبل از خواب هم از درد ناشي از قلبم و استرسي كه دليل آن است به خودم مي پيچم .

قبلا موقع خواب در مورد عشق  فلسفه بافي مي كردم و جديدا در مورد خدا ! در مورد جبر و اختيار ! در مورد دو آيه ي آخر سوره انسان ! در مورد مرگ ! هنگ كردن آدم موقع ديدن عزرائيل ! و...

پيوست يك : فقط 3 روز ديگر مانده به پايان داستان !

پيوست دو : توانايي بالقوه اي در مورد عشق ورزيدن به يك لبخند دارم .

پيوست سه : فلسفه مثل كليده ، همان طور كه مي تونه در ها را باز كنه ، مي تونه يك در را قفل كنه ! ( مصطفي مستور ) براي من حالت دوم اتفاق افتاده !

 

خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

ايرد

ايرد " با يك ليوان بزرگ شيشه اي پر از چايي مي شينه پشت كامپيوترش . تصميمش جديه ! ورد را باز مي كنه و شروع مي كنه به نوشتن . يك صفحه ريز تايپ مي كنه ، وسطش مدياپلير را باز مي كنه و آهنگ گله محسن ياحقي را پلي مي كنه . نصف صفحه ديگه هم مي نويسه . اين نوشتن 2 ساعت طول مي كشه . بعد ايرد با ديال آپ به نت كانكت ميشه ، هُم پيج اش گوگله . لينك جي ميل را كليك مي كنه . يوزر و پس را وارد مي كنه ، كمي سخت ساين اين ميشه . قبل از هر چيز براي چند ده امين بار اون 7 تا ميل را مي خونه . گزينه ريپلاي رو مي زنه ، اون يك صفحه و نيم اراجيف را كپي مي كنه تو جي ميل . براي بار آخر مي خونش . چند بار اسمش- اسم خودِ خودش - را ته ميل مي نويسه و پاك مي كنه ، آخرش تصميم مي گيره اسمي ننويسه . نشانه گر موس را مي بره رو گزينه سند ، گزينه سند زرد ميشه ، چند ثانيه صبر مي كنه و كليك مي كنه .

كامپيوتر را خاموش مي كنه ، مي ره تو تختش و گريه مي كنه ! به ناتوانيش ! به اينكه چرا به جاي سند ، اون ضبدر لامصب بالاي پنجره را زده !

پيوست يك : وقتي كه مردم ، حتما خيلي ها با شنيدن خبر مرگم مي گند : " عجب! مرد ! " و بعد از اين جمله سرشار از احساس فولدر برگو را ضمايمش ، با انگشتي فشرده بر دكمه شيفت ، دليت مي كنند.

اگرهمين طور عاقل (!!!!) بمونم و تو 4 ماه آينده نميرم ، پيرمرد حتي اين را هم نمي گه ! :دي

خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

مترو دروازه دولت

داشتم با سرعت از پله هاي مترو دروازه دولت بالا مي رفتم . تقريبا داشتم به سطح زمين مي رسيدم . چندتا پله مانده بود  به يك پاگرد و يك پيچ و بعد چند پله نهايي . يك جفت كفش سياه واكس زده كشيده ، روي اولين پله توجه ام را جلب كرد . چقدر مثل كفش هاي پيرمرد بود . بيشتر از اين كه شبيه باشد ، من دوست داشتم كه شبيه باشد . همان طور كه از پله ها بالا مي آمدم سرم را براي ديدن صورت صاحب اين جفت كفش تمييز بالا بردم . نور از پشت صاحب كفش مي تابيد و چشمانم را اذيت مي كرد . از نظر بدني كاملا شبيه پيرمرد بود .سرم را براي ديدن صورتش بالا نگه داشته بودم و هنوز داشتم باسرعت از پله ها بالا مي آمدم. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه نقش پله ها شدم ! صاحب دو كفش با سرعت خودش را به من رساند و گفت :" حالتون خوبه ؟"  سرم را بالا كردم و صورتش را ديدم . پيرمرد نبود . جواني بود حدود 25 ساله . لامصب صدايش هم بي شباهت نبود ! همين كه صورت پيرمرد را نديدم ، مغزم فرصتي براي تحليل درد ساق پايم كه به لبه پله خورده بود ، پيدا كرد . مرد 25 ساله ،جوان زيبايي بود . و كاملا متوجه اينكه من با ديدن او به زمين خوردم  و خوشحال از اين موفقيتش ! با لحني خوشحال و كثيف گفت : "كمك مي خوايد ؟"  با عصبانيتي ناشي از بودن او و نبودن پير مرد گفتم :"نـــه ! " از اين تغيير حالتم گيج شده بود ، من هم از گيجي او استفاده كردم و سريع و لنگ لنگان از پله ها بالا رفتم ! به بالاي پله ها كه رسيدم صداي خفيف او كه مرا ديوانه خطاب كرد شنيدم اما به روي خودم نياوردم . او راست مي گفت ، من ديوانه شدم ! از اين كه چرا بايد در هر روز چند پيشنهاد دوستي از ديگران داشته باشم اما اين چنين از پيرمرد دور مانده باشم .

 

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

فال

هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شم ، مي شينم پشت كامپيوترم و نرم افزار فال ام را ران مي كنم . وقتي مي بينم فال روزم داغونه خوشحال مي شم . آخه فال من و پيرمرد هميشه بر عكسه !

پيوست : آبي كردن اينجا براي خودم هم غير منتظره بود !

اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

writing

حالم از رايتيگ هاي كليشه اي كلاس زبان بهم مي خورد . يكي از موضوع هاي رايتينگ  ميان ترم اين ترم زبان ابن بود : " دوست داريد چه كاري انجام دهيد و چرا ؟ "  . يك موضوع كليشه اي با  جواب هاي كليشه اي تر ! اول خواستم بنويسم وب ديزاينر ، حوصله ام نيامد ! خواستم بنويسم طراح و تحليلگر الگوريتم ، اين بهتر از قبلي بود اما باز هم  حوصله به كمك نيامد . عقربه هاي ساعت تندو تند  در راه رسيدن به ساعت پايان امتحان بودند و من از بي حوصلگي دستم به قلم نمي رفت ! ياد روز هاي دبستان افتادم .  روز هايي كه امتحان انشا داشتيم و بد شانسي اش موقعي بود كه من  حس نوشتنم نمي آمد و به جاي نوشتن انشا ، روي ورق هاي كاهي اي كه به عنوان چك نويس به ما مي دادند درخت مي كشيدم . فقط درخت و از انواع مختلف آن  .  همين طور كه سر جلسه امتحان بيكار نشسته بودم فكرم به سمت  ديگري رفت ، سمتي كه اين روز ها زياد به آن طرف مي رود ! همان آقاي پير و رماني كه در دست نوشتن دارم ! نويسندگي آن كتاب ! كاري كه بايد بكنم ! كاري كه دوست دارم انجام دهم و آن هم به دليل جاودان كردن احساسم! شروع كردم به نوشتن رايتينگ در مورد او كه همان آقاي پير است و همان الهام بخش من براي شروع كتابم . نوشتم و نوشتم و بيش از حد هم نوشتم و آنقدر نوشتم تا استاد برگه امتحان را  به زور  از دستم جدا كرد .

 

و همين طور مي توانم انقدر از او برايتان بگويم كه حالتان از هر چه او ست و هرچه كه مرتبط به او ست بهم بخورد ! و من با تمام رنجي كه مي كشم خوشحالم . خوشحالم كه فكر او را به حضور جسمي ِ ديگران ترجيح مي دهم !

 

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

حافظ آقايه يك ... باشد اندر پرده بازي هــاي پنــهان...


اي دل غـم ديــده حالت بـه شــود دل بــد مكن
وين سر شــوريده باز آيــد بسامان غم مخور

هان مشـو نوميد چون واقف نئي از سر غـيب
باشد اندر پرده بازي هــاي پنــهان غم مخور

در بيابان چون به شوق كعـبه خواهي زد قـدم
سرزنش ها گــر كند خار مــغيلان غم مخور
.
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مـــــــخور

اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

آدم كار هاي احمقانه ي زيادي انجام مي ده ! بعضي از اين كار ها رو وقتي داري انجام مي دي ، خودت هم مي دوني احمقانه است ، ولي وقتي 3روز نمي توني غذا بخوري و2شب يا نخوابي يا كابوس ببيني ، خيلي راحت دست به به كار احمقانه مي زني !

اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

بدمان مي آيد !

بدم مياد وقتي كه تو مترو كتاب باز مي كنم بغل دستي ام سرش را مثل غاز دراز كنه تا كتابم را بخونه ! بدم مياد وقتي مي خوام اس ام اس بزنم كسي چشمش رو گوشيم باشه ! بدم مياد وقتي تو مترو فال مي خرم همه اطرافيانم گردنشونو مثل موجود مذكور بيارن جلو تا فال من را بخونند !بدم مياد وقتي تو مترو مي خوام يه دست بند بخرم كل واگن اظهار نظر كنند !بدم مياد وقتي از بيكاري تو مترو يا كلاس يا هر جاي ديگه دست به قلم مي شم ، چشم بغ دستي ام رو ورقه ام باشه ! بدم مياد وقتي مي خوام تو دانشگاه بلاگم را آپ كنم تماشاچي داشته باشم ! بدم مياد وقتي با موبايلم حرف مي زنم كسي تابلو به حرف هام گوش كنه ! بدم مياد وقتي تو مترو دست به آرايش مي شم همه نگاه ام كنند ! بدم مياد وقتي مي خوام از شناسنامه ام يا كارت ملي ام كپي بگيرم يارو بخوندشون ! بدم مياد وقتي تو جمع ، دعايي چيزي از تو كيفم در ميارم تا بخونم همه مي خواند ببينند كه چه دعايه ! بدم مياد وقتي ميرم عابر بانك پشت سريم بچسبه بهم ! بدم مياد كه رمز كارتم را بدم كه مغازه دار برام بزنه !بدم مياد وقتي كيف پولم را تو تاكسي باز مي كنم چشم بغل دستي ام بچرخه تا ببينه چقدر پول تو كيفمه ! بدم مياد كسي حريم شخصي ام را رعايت نكنه !خيلي بدم مياد !

پيوست يك : خيلي خنده دار ميشه قيافه بغل دستي ام ، وقتي تو مترو كتابي كه دارم مي خونم به جاهاي حساسش رسيده باشه ! :دي
پيوست دو :خيلي وقته قانون زوج و فرد اينجانب لغو شده !
پيوست سه : ديشب واقعلا از دست گورديولا عصباني شدم !موجود خنگي به نظرم رسيد !

اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

ديروز اتفاقي افتاد كه فهميدم همه چيز شوخي شوخي خيلي جدي شده ! جوري جدي شده كه من نتونستم جلو خانواده ام تابلو بازي درنيارم! من از سر ميز ناهار بلند شم ! من ناهارم را دست نخورده رو ميز باقي بذارم ؟! من دلم را- بي حساب - پيش كسي جا بذارم ؟

اختيار خيلي چيز ها از دستم در رفته كه نبايد مي رفت ! اختيار احساسم ، عقلم و اشك هام . هنوز هم منطقم بيداره !تو اين چند ماه خودم، عقلم را كشيدم كنار تا احساسم هر غلطي كه دلش مي خواد بكنه ! اما اين جوري نميشه پيش رفت !احساسم داره منو به ناكجا مي بره ! شت به همه چيز و همه چيز بره به درك !

پيوست يك: اگر ناشر بودم ، حتما به دنبال نشر كتابي با حدود اين عناوين بودم : " چگونه مي توانيم خود را بياندازيم " يا " 1001 نكته براي انداختن خود " يا " روش هاي خود اندازي " .

پيوست دو : لعنت به اين دنيا كه همه چيزش برعكسه ! حالا كه من پست گذاشتم مياد ، اينا فيلتر كردنشون اومده !

اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم !

گاهي بد جور مي زنه به سرم . مثل امروز !امروز كه ... امروز كه ديدم ... بي خيال !
من يك خرم ! يك خر كامل ! اما اي كاش يك خر نر مي بودم . خر نر مي تونه هر عر عري بكنه ، اما من چي ؟ كه هم خرم و هم ماده !بايد خود خوري كنم ! بايد كاري كنم كه صداي عر عرم در نيايد ؟ مگر مي شود ! خر را همه با عرعرش مي شناسند !
پيوست يك : پير مرد باز ! من يك پير مرد بازم زيرا دوست دارم عرعر هايم را نثار مردي كنم كه 10 سال از من بزرگتر است !
پيوست دو : بعد از نوشتن اين پست هلا زنگ مي زنه و خر بودن من را تاييد مي كنه !

فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

HereAndNow

بهم گفت تو تنها از لحظه هايي از زندگيت لذت مي بري كه تو اون لحظه ها فكر و جسمت يك جا باشه ! اگه تو دانشگاه به فكر مدرسه ، از دانشگاه لذت نمي بري ، اگه تو خانه وقتي داري چاي مي خوري به فكر دانشگاهي ، از چائيت لذت نمي بري و ... . live in here and now ,OK?

تو پست ماقبل قبلي گفته بودم مي خوام يه رمان بنويسم . ديروز 12 صفحه اش را با خودم بردم تا تو مدتي كه بين دو كلاس خالي دارم ،بقيه اش را بنويسم ! صبح آز داشتم . بعد از اينكه آز تموم شد ، همه نوشته هامو از كيفم در آوردم تا بخونمشون .ولي همون جا رو ميز آز همه ورق هامو جا گذاشتم . خيلي ريلكس رفتم يه صندلي دنج براي خودم پيدا كردم و كيفم را باز كردم تا شروع كنم به نوشتن !‌ يهو انگار قلبم اومد تو دهنم ! هرچي كيفمو گشتم اثري از برگه هام نبود . دويدم و به هرجا رفته بودم سر زدم . عملا داشتم سكته مي كردم ، كافي بود كسي دستش به آنها برسه تا آبروم بره ! آخه شما عمق فجعه را درك نمي كنيد ، بعد از اين كه كتابم را منتشر كردم و شما خونديد تازه مي فهميد من چه حال زاري داشتم !‌بعد از اين كه همه جا را گشتم رفتم آز . در آزمايشگاه قفل بود ! تا دم در دفتر خانم مسئول دويدم ولي ايشون رفته بودند . به يه استاد رو انداختم شماره اون خانوم را برام گرفت ، خانومه گفت كليد را دادم به نگهباني . رفتم اتاق يه مسئول مهم تا براي نگهباني نامه بگيرم . رفتم نگهباني نامه را نشون دادم ؛ نامه را گرفتند وكليد را بهم دادند ، رفتم آز ، در را باز كردم . ديدم رو ميزم اثري از ورقه هام نيست . همه ميز ها را گشتم، نبود ؛ تمام كشو ها را گشتم، نبود ! داشتم خل مي شدم . يه لحظه به اين فكر كردم كه ممكنه يكي از بچه ها ورقه ها را برداشته باشه! اين فكر نفسم را بند آورد . خسته و آشفته نشستم رو جا استادي ،دستم را گذاشتم رو ميز و سرم را گذاشتم رو دستم كه يهووو چشمم به سطل آشغال خورد ! تنها جايي كه تو اين آزمايشگاه وا مونده نگشته بودم همون سطل كوچيك بود! چاره اي نداشتم بايد اونجا را هم مي گشتم تا خيالم راحت شه ! در سطل آشغال را كه باز كردم ديدم تكنيسين خنگ آزمايشگاه همه برگه هامو ريخته تو آشغالي !‌با تمام وجود خوشحال شدم و بعد از يك ساعت نگراني يك نفس راحت كشيدم !
پيوست يك : براي درك بيشتر من فاصله مكان هايي كه رفتم را خيليي زياد در نظر بگيريد و متن نوشته هامو يك جور خودكشي شخصيتي !

فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

ديشب ، با فكر اينكه ديگر به آن قضايا فكر نكنم ، خوابم برد .
از ديشب تا امروز صبح ، فقط خواب آن قضايا را مي ديدم !

فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

شيشه شير صورتي !

- فروشنده : بچه تون چند ماهشه ؟
- من :‌ بزرگه !
- پسر يا دختر ؟
- من با خنده " چه فرقي مي كنه :دي ؟ "
تلفنم زنگ مي زنه ،دوستم يود .سر و ته تلفن را هم ميارم .
- فروشنده با اخم : " گفتيد دختره يا پسر؟ "
- دوستم ؟
- خانوم مگه شيشه شير را واسه دوستتون مي خوايد ؟ بچه اتون را مي گم !
- دختره ! ولي از طرح هاي پسرونه هم خوشش مياد !
سوتي در حد بارسا !
- شيشه اي مي خوايد يا تلقي ؟
- فرقش تو چيه ؟
- تلقي ها سبك ترند . شيشه ي قبليش چي بود !
- يادم نمي ياد . فكر كنم تلق !
- گفتيد چند تا دندون داره ؟
-انتظار اين سوال را نداشتم ! " نمي دونم خانوم . همين صورتيه كه پشتتونه را بديد !"
خانومه فروشنده يا چشم هايي كه گويي در حال نگريستن به بد ترين مادر دنياست ، به اين خريد مضحك پايان داد .
دوست دارم روز هايي كه خسته ام رو تختم دراز بكشم و نوشيدني بنوشم ! هيچ ظرفي جز شيشه شير اين قابليت را نداره كه بتوني در حالت كاملا دراز كش چيزي بنوشي !

پيوست يك : اگه يه داستان نويس بودم بايد مي گفتم تا چندي ديگر يك رمان توپ خواهم نوشت ! با موضوعيت خودم و حوادث اخير !
پيوست سه : حساب كردم : يه خانوم مي تونه تو مترو با درخواست پول ؛ در 10 دقيقه حداقل هزار تومن درآمد داشته باشه . يعني ساعتي 6 تومن . با يه كار پاره وقت 5 ساعته ، ميشه روزي 30 تومن و ماهي 900 تومن . اگه اضافه كار هم وايسته راحت ميشه 1 ميليون !

فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

رژيم احساسي

گربه دستش به گوشت نمي رسه ؛ ميگه رژيم گرفتم ! منم مي خوام رژيم بگيرم ! احساسم به يك رژيم اساسي نياز داره !

يك شنبه عصر ، ساعت 7 .
دو هفته است كه حتي نمي دونم يك شنبه ساعت 7 رو به روي يك خانوم ميشينم يا يك آقا ! فقط اينو مي دونم كه اين طوري شروع مي كنم : من از زندگيم لذت نمي برم !

فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

خروسي كه تبديل به مرغ شد !

خروسم به مرغ تبديل شد !
به قول زرافه ، به درك !
تو بازي هاي دور همي الكي، انقدر شانس دارم كه همه فاميل تصميم گرفتند من را بفرستند لاس وگاس كازينو هاي اونجا را خالي كنم ! اما تو زندگي و مخصوصا در بحث كامنت ، در زمره ي مفلوك ترين انسان هايي هستم كه خلق شده ! اين هم به درك !

فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

رساله اي درباب مردي كه خواب بود !

احمدي‌نژاد بيان كرد: استان تهران 13 ميليون ساكن دارد كه اگر حادثه‌اي بيفتد چگونه بايد اين را جمع كرد بنابر اين تهران را بايد خالي كرد و اين دستوري نيست. هر چند بنده به وقتش از مردم خواهش خواهم كرد تا تهران را ترك كنند اما بايد براي كساني كه از تهران مي‌روند زمين و وام 4 درصد در نظر بگيريم. وي با اشاره به اينكه بايد در شهرهاي زير 25 هزار نفر و در روستا وام 4 درصد و يارانه دو ساله بدهيم، خاطر نشان كرد: اقلا 5 ميليون نفر بايد از تهران بيرون بروند و امسال دولت نيز براي توسعه بخش‌هاي كشاورزي، صنايع و اشتغال بودجه خوبي را در نظر گرفته است.
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8901220830

قدرت تصورم تقريبا عاليه ! اما هر چي به مغزم فشار ميارم نمي توم روزي را متصور شم كه 5 ميليون از جمعيت تهران ( با توجه به اينكه درصد مخالف هاي احمدي نژاد تو تهران بيشتر از استان هاي ديگست !‌) براي لبيك به در خواست آقاي رئيش جمهور برند تو صف وام 4 درصدي دولت !!!

ياد اين شعر افتادم :

آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که داند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند

كه بعدا به اين شعر تغيير ماهيت داد ! بيت چهارم اين شعر كاملا صادقه :

آنکس که بداند و بداند که بداند باید برود غازبه کنجی بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند بهتر برود خویش به گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند با پارتی و پول خر خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند بر پست ریاست ابدالدهر بماند

فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

تايم ِ من

بهم گفت :"اگه تو امشب اينجا بموني ،‌من هر كاري بگي ميكنم ! "
تعجب كردم ، آدم به اون مغروري هم مي تونه اين حرف را بزنه ! خيلي مي خواستم پيشش بمونم اما مشكل تايمي داشتم ! يعني وقت نداشتم !

تايم ِ من از دست من خارج شده است ! مدتي است كه مي دانم وقتم را صرف كارهايي مي كنم كه نهايت ارزش را برايم ندارند .
در حال حاضر دوست دارم كمي از وقتم را صرف كتاب خواندن ، موسيقي گوش دادن ،آواز خواندن ، ساز زدن،‌ پياده روي و بازي كردن كنم . و بيشتر وقتم را صرف فكر كردن ! به موضوع لاينحل ذهنم !‌


فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

فضول را بردند جهنم

سال هاست يكي از بهترين تفريحاتم در اجتماعات زير نظر گرفتن رفتار اطرافيانم است . دقت نظري كه در اين مورد به خرج مي دهم ، گوش هاي نسبتا قويم و حسي كه از چشمان آدم ها مي خوانم كمك هاي بسياري در اين راه به من كرده اند . و راز داريم و يا شايد هم خود خواهيم دليل حفظ اسرار كشف شده ام هستند . شايد كساني اين كار را تجاوز به حريم شخصي افراد بدانند اما من از چيزي جزرفتار افراد استفاده نمي كنم .
كسان زيادي سوژه كنجكاوي من قرار گرفته اند و من تقريبا در مورد اكثر آنها به نتايجي رسيدم . در چند ماه گذشته سوژه اي پيدا كردم كه در ظاهر كنجكاوي در مورد آن كار سختي نميامد اما با گذشت زمان هيچ اطلاعاتي بدست نياوردم . و بد تر از هر چيز اشتياق زايد الوصفي براي شناختن سوژه ام در من ايجاد شد .
و حالا اين اشتياق چوب كنجكاوي من است و زندان فكر من و شايد هم احساس من !

فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

بهار

بهار آمد، مثل سال گذشته و سال گذشته ي آن و سال گذشته گذشته آن و ... . بهار نيازي نداره كه من و تو با لبخندي به پهناي صورت به استقبالش برويم . بهار نيازي به جشن گرفتن نداره ! بهار از يه تاريخ شروع ميشه ، چه ما آماده بهاري شدن باشيم چه نباشيم ! اين ما هستيم كه بهار را بزرگ مي كنيم ، مايي كه بي صبرانه به دنبال بهانه اي براي شاد شدن مي گرديم !

اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

سالاد ماكاروني

هفته آخر اسفند از راه رسيد و من سالاد ماكاروني خونم تموم شده ! يه پيشنهاد اينه كه با آستين بالا زده برم آشپز خانه !‌اما نمي دونم چرا هيچ وقت سالاد ماكاروني هام اون چيزي نمي شه كه مي خوام ! من يه سالاد ماكاروني مي خوام كه واسه دو قاشقش هزار تومن پياده شم و آخر هفته آخر، اين هزار تومن را تو چكي كه زيرش امضاي خانم مديره ببينم !سالاد ماكارني اي مي خوام كه مجبور باشم تند تند بخورمش و بعدش از پاركينگ به سمت طبقه 3+ گوله شم !
دوست دارم جايي باشم كه بوي اسنك ، سيب زميني تنوري و آش رشته اي كه مامان هفطاع درست كرده به مشامم برسه ! 6 سال گذشته از وقتي كه من مسئول ساندويچ ميكر ها بودم !
فكرش را هم نمي كردم كه دلم واسه خيريه هاي مسخره و صوري مدرسه تنگ بشه !

اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

نقش نقاشي !

" آزادي "
انسان به بشري گفته مي شود كه آگاهي در او اراده اي پديد آورده است كه به وي آزادي مي بخشد و آزادي يعني امكان سر پيچي از جبر حاكم و گريز از زنجير عليت كه جهان را و جان را مي آفريند و به حركت در مي آورد و به نظم مي كشد .


داشتم دفتر دوم دبيرستانم را ورق مي زدم ،به صفحه اي رسيدم كه اين متن را توش نوشته بودم ! فكر كنم متن براي كتاب انسان شريعتيه !

پيوست يك : روزگاري بود كه مي دانستيم كسي هست كه مي توانيم در مورد شخص پشت پنجره ساختمان وسط و يا همسايه دختر خاله يمان ، ساعت ها برايش صحبت كنيم ! ولي حالا ... ! باور كن دوست دارم كسي در اطرافم باشد كه به توانم در مورد صاحب نقاشي ام در پارك با او صحبت كنم اما ديگر كسي نيست !

اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

دردمند!

خيلي شنيديم كسي وقتي مي خواد كسي را نفرين كنه مي گه : " الهي درد بي درمون بگيري ! " چند روزه دارم فكر مي كنم درد بي درمون بدترين نوع درد نيست . دردي بدترين درد است كه علاجش دست خود بيماره اما بيمار سعي اش نمياد تا خودش را درمان كنه ! سعي اش نمياد ! خيلي لوس ، خيلي مسخره ، و خيلي غير قابل باور !
خيلي ضايعست كه گير زندگيم اين باشه ! مايه آبرو ريزيه و خجالت ! و البته و صد البته خنده ! خنده قاه قاه!

بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

چرند و پرند هاي اول ترم !

ترم پيش ترم گندي بود !‌از اين بابت كه از تير تا همين الان دارم به خودم مي پيچم ! مي پيچم چون تراز نيست ! هدفم و ميزان حركتي كه براي رسيدن بهش مي كنم ! نه دلم مياد هدفم را بيارم پايين نه مي تونم سعي مو ببرم بالا ! حالم داره از همه چيز به هم مي خوره ! حتي خودم ! و بهتر بگم : مخصوصا خودم !
پيوست يك : اسمش شهروز بود يا شهرام نمي دونم خودش هم نمي شناسم اما خوب چرا اون ! علي را كه مي شناسم ! هموني كه ميگه از 7روز هفته ماكزيمم دو روز مي ره دانشگاه ، و خوب مثل هميشه گند دروغاش در مياد ! و در واقع اصلا مهم نيست كه اون دروغ ميگه ، مهم اينه كه من چرا باور مي كنم و مهمتر اين كه من چرا دوست دارم باور كنم، حرفي را كه مي دونم خيلي زيادي مفته !

بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

اور دوز !

تو هفته ي گذشته روز هاي بدي داشتم و شب هاي بد تر از روزها را سپري كردم ! بعد از دو سال ، پاي سيگار باز به لبم باز شد ! اونم چه باز شدني ! 15 نخ تو 5-6 ساعت دود كردم ! يادمه دو سال پيش جرئت نداشتم دودشو تو كنم ولي امسال خيليشو تو دادم !يادمه 2 سال پيش جرئت نداشتم كام هاي آخر را بكشم ! داغ مي شد ! مي ترسيدم به سوزم ! ولي امسال كام هاي آخر را هم كشيدم ! وبه نظر كام هاي آخر به خاطر غلظت بيشترش ، بهتر هم بود ! همه اين كار هارو كردم نه به خاطر اينكه بگم خيلي بچه با حالم ، انجام دادم تا ببينم چه حسي داره اين چيز مزخرف !ببينم چه حال با حالي به آدم ها ميده كه انقدر طرفدار داره ! ديدم هيچ حسي نمي ده جز اينكه داري خودتو داغون مي كني و اين حس خود زني شايد تنها حس خوب سيگار باشه واسه كسي كه از خودش بدش مياد ! ازخودش حالش بهم مي خوره !كسي كه مي خواد بميره فقط جرئت يه حركت مستقيم و موثر را نداره !
خود كشي جرئت مي خواد ! تو سياه ترين روز زندگيم هم جرئت شو پيدا نكردم ! حتي جرئت خوردن دو تا دونه آرام بخش معمولي را از ترس اور دوز كردنش ندارم !
بايد با خود حرف بزنم !بايد با خودم حرف بزنم ! تو طول هفته قصد اين كار را داشتم اما نشد ! ياد ارميا افتادم كه همش مي گفت :" بايد با آرميتا حرف بزنم " اون موقع بدم ميومد از اين حرف ! مي گفتم خوب حرف بزن ! حرف زدن كه كاري نداره ! ها ها !
يادمه قبلنا بعد امتحان كل بچه هاي مدرسه مي ريختند فرهنگ ! اما امسال كل معلم ها ريخته بودند تو سپيده !

دی ۲۷، ۱۳۸۸

منطق...

عرف اينه : وارد كلاس مي شم . با استاد سلام عليك مي كنم . مي شينم سر جام و آماده مي شم . استاد هم ميره از پايين براي خودش چاي مياره ، يا با بيسكويت يا با كيك و من هم دعا مي كنم كه با كيك برگرده سر كلاس . صندلي شو ميذاره جلوم و شروع مي كنه به خوردن ! خوردن با صدا و با دهن باز ! عكس العمل من در اينجا متناسب با اينه كه استاد داره كيك مي خوره يا بيسكويت ! تحمل صداي كيك و ديدن ذرات كيك تو دهن استاد ، خيلي راحت تر از بيسكويته .مي پرسه : برگو (!) ، تمرينات را انجام دادي ؟ ادامه كلاس متناسب با جواب من ادامه پيدا مي كنه ! اما اين هفته تا وارد كلاس شدم ، پرسيد :
- برگو (!) ، مذهبي هستي؟
- نه !
- از چند سالگي به اين نتيجه رسيدي خدايي نسيت ؟!
- من به وجود خدا ايمان دارم !شما نداريد ؟
- نه ! به نظر من خدا يه چماقه ! واسه اين كه مردم مجبور باشند يه سري كار ها بكنند ! اين چماق نيازه انسان هاست ! از زئوس بگير تا خداي شما ها !غرب رسيده به اين كه اين چيز ها كشكه و داره پيشرفت مي كنه ، اما شرق !تو بگو خدات كو ؟اثباتش كن !
- اثبات دو دو تا چهار تايي بلد نيستم اما قوياً احساس مي كنم كه هست !
- در مورد احساس حرف نمي زنم در مورد منطق حرف مي زنم !تو احساست را نمي توني به من منتقل كني اما منطقت را مي توني! داري ؟ يه چيز قابل قبول ؟
- ( مغزم را مي گردم ، كل كتاب ديني هاي عمرت تو ذهنم مرور ميشه اما چيزي پيدا نمي كنم با صداي خفه اي مي گم ) نه !

شروع مي كنه به نطق كردن !احساس مي كردم قرمز شدم ! چشم هام مي پريد! از خودت بدم اومد ! بايد مي دونستم ! يه اثبات منطقي مي خوام !



دی ۲۳، ۱۳۸۸

PukinG



خيلي دوست داشتم چيزي تو زندگيم بود كه به خاطرش، توان انجام هر كاري را داشتم! چيزي كه خاطرش انقدر واسم عزيز بود كه ديگه هيچ غير ممكني را جلو پام نمي ديدم !


پيوست يك : مي گفت انقدر بخون كه رو برگه امتحان ، اطلاعات بالا بياري !!!

دی ۲۲، ۱۳۸۸


پيوست يك :‌ دوست دارم پاهام روي اين چوب اسكي ها ي تو عكس باشه !

دی ۱۸، ۱۳۸۸

1 ساعت زودتر از خاله ام به خانه يشان رسيده بودم ! عجب مهموني !‌ بارون مي آمد و من لذت مي بردم از قدم زدن زير بارون !هوا تاريك شد و باران شديد تر ! خيابان خلوت شد ! و من براي 30 دقيقه جايي براي رفتن نداشتم !سردم شد و هر سايه اي دلهره اي در دلم بپا مي كرد ! ياد سهيلا افتادم !كه هيچ وقت جايي را نداشت براي رفتن ! كسي را نداشت براي دوست داشتن و در آخر عزيز ترين كسش را قرباني ناجوانمردي همه ي ما كرد !


تو مترو ايستاده بودم ! دختر كوچولو اي اومد سمتم و گفت خانوم ويفر مي خواي ؟ گفتم : نه ممنون ! دو ايستگاه بعد صداي گريه اي بلند شد ! همون دختر بچه بود ! مامانش كه دستمال فالي مي فروخت تو ايستگاه قبل پياده شده بود و اون مامانش را گم كرده بود ! همه دورش جمع شده بودند ! مي ترسيد ! هم از گم شدن هم از مامور هاي مترو ! دستشو گرفتم و ايستگاه بعد با هم پياده شديم ! رو صندلي نشستيم ! با چشم هاي خيس تو چشمهام نگاه كرد و گفت : " منو نده به مامور ها باشه ؟ گفتم :"باشه حتماً ". ديگه گريه نمي كرد اما دلهره داشت .دست كشيدم رو سرش !دستم لاي موهاش گير كرد ! يادمه بچه كه بودم مامانم موهامو دمبه گوشي مي كرد و واسم چتري مي ذاشت !دستم را بر داشتم و گذاشتم رو شونه اش ! كوچولوي 5 ساله ، با اين شونه هاي نحيفش چه رنجي را داره تحمل مي كنه ! تو صورتش دقيق شدم ! زيبا بود ، خيلي زيبا ! و اين بيشتر باعث نگرانيم شد ! با هم شروع كرديم به حرف زدن ، اسمش زهرا بود . خاله اش هم تو همين خط كار مي كرد !‌ سعي مي كرد زياد با هام حرف نزنه ! از يه چيزي مي ترسيد ! مترو بعدي رسيد و مادرش اومد ! دختر لبخندي زد و گفت " ممنون ! " و با مادرش منتظر متروي بعدي شد !

هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست

و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

پيوست يك : دوست دارم چند روزي را با شعر خوندن ، ساز زدن ، آهنگ گوش دادن و فيلم ديدن بگذرونم !

دی ۱۴، ۱۳۸۸