دی ۲۳، ۱۳۸۸

PukinG



خيلي دوست داشتم چيزي تو زندگيم بود كه به خاطرش، توان انجام هر كاري را داشتم! چيزي كه خاطرش انقدر واسم عزيز بود كه ديگه هيچ غير ممكني را جلو پام نمي ديدم !


پيوست يك : مي گفت انقدر بخون كه رو برگه امتحان ، اطلاعات بالا بياري !!!

۳ نظر:

ساناز گفت...

چه عجب ! دستتو از رو دهنمون برداشتي !
با حال تر اينه كه رو صورت بعضي از اساتيد ... البته بعضي !

هلاغزب گفت...

برگه امتحان جلومه... هیچ اطلاعاتی ندارم توش بنویسم... استاد از بین ردیف ها رد میشه... به برگه ام نگاه میکنه... احساس می کنم دارم داغ میشم... هیچی بلد نیستم بنویسم... احساس خاک بر سری داری... خجالت.. خنگی... هیچی!

این است شرح حال امتحاناتم...

می دونی، مسخره ست ها... ولی اون آینده کاری-درسی که تو فکرمه به نظرم خیلی نزدیکه... مطمئنم بهش میرسم ولی می دونم با این روش هرگز...

حالم از خودم بهم می خوره... از قهوه اول صبح با عجبه و بدو بدو رفتن سرکار و تو راه روشن کردن لپ تاپ و کد زدن و چک کردن ایمیل و شروع یه روز کاری تو گاگول!... حالم از همش به هم می خوره.. از اینکه انقدر خرم که بهش نمی رسپم

Brego گفت...

شب ساعت 11.30 از گاگول برسي خونه ! طوري كه فقط انرژي يه ليوان شير خوردن و رسوندن خودت به تختت را داشته باشي !