دی ۲۷، ۱۳۸۸

منطق...

عرف اينه : وارد كلاس مي شم . با استاد سلام عليك مي كنم . مي شينم سر جام و آماده مي شم . استاد هم ميره از پايين براي خودش چاي مياره ، يا با بيسكويت يا با كيك و من هم دعا مي كنم كه با كيك برگرده سر كلاس . صندلي شو ميذاره جلوم و شروع مي كنه به خوردن ! خوردن با صدا و با دهن باز ! عكس العمل من در اينجا متناسب با اينه كه استاد داره كيك مي خوره يا بيسكويت ! تحمل صداي كيك و ديدن ذرات كيك تو دهن استاد ، خيلي راحت تر از بيسكويته .مي پرسه : برگو (!) ، تمرينات را انجام دادي ؟ ادامه كلاس متناسب با جواب من ادامه پيدا مي كنه ! اما اين هفته تا وارد كلاس شدم ، پرسيد :
- برگو (!) ، مذهبي هستي؟
- نه !
- از چند سالگي به اين نتيجه رسيدي خدايي نسيت ؟!
- من به وجود خدا ايمان دارم !شما نداريد ؟
- نه ! به نظر من خدا يه چماقه ! واسه اين كه مردم مجبور باشند يه سري كار ها بكنند ! اين چماق نيازه انسان هاست ! از زئوس بگير تا خداي شما ها !غرب رسيده به اين كه اين چيز ها كشكه و داره پيشرفت مي كنه ، اما شرق !تو بگو خدات كو ؟اثباتش كن !
- اثبات دو دو تا چهار تايي بلد نيستم اما قوياً احساس مي كنم كه هست !
- در مورد احساس حرف نمي زنم در مورد منطق حرف مي زنم !تو احساست را نمي توني به من منتقل كني اما منطقت را مي توني! داري ؟ يه چيز قابل قبول ؟
- ( مغزم را مي گردم ، كل كتاب ديني هاي عمرت تو ذهنم مرور ميشه اما چيزي پيدا نمي كنم با صداي خفه اي مي گم ) نه !

شروع مي كنه به نطق كردن !احساس مي كردم قرمز شدم ! چشم هام مي پريد! از خودت بدم اومد ! بايد مي دونستم ! يه اثبات منطقي مي خوام !