دی ۱۸، ۱۳۸۸

1 ساعت زودتر از خاله ام به خانه يشان رسيده بودم ! عجب مهموني !‌ بارون مي آمد و من لذت مي بردم از قدم زدن زير بارون !هوا تاريك شد و باران شديد تر ! خيابان خلوت شد ! و من براي 30 دقيقه جايي براي رفتن نداشتم !سردم شد و هر سايه اي دلهره اي در دلم بپا مي كرد ! ياد سهيلا افتادم !كه هيچ وقت جايي را نداشت براي رفتن ! كسي را نداشت براي دوست داشتن و در آخر عزيز ترين كسش را قرباني ناجوانمردي همه ي ما كرد !


تو مترو ايستاده بودم ! دختر كوچولو اي اومد سمتم و گفت خانوم ويفر مي خواي ؟ گفتم : نه ممنون ! دو ايستگاه بعد صداي گريه اي بلند شد ! همون دختر بچه بود ! مامانش كه دستمال فالي مي فروخت تو ايستگاه قبل پياده شده بود و اون مامانش را گم كرده بود ! همه دورش جمع شده بودند ! مي ترسيد ! هم از گم شدن هم از مامور هاي مترو ! دستشو گرفتم و ايستگاه بعد با هم پياده شديم ! رو صندلي نشستيم ! با چشم هاي خيس تو چشمهام نگاه كرد و گفت : " منو نده به مامور ها باشه ؟ گفتم :"باشه حتماً ". ديگه گريه نمي كرد اما دلهره داشت .دست كشيدم رو سرش !دستم لاي موهاش گير كرد ! يادمه بچه كه بودم مامانم موهامو دمبه گوشي مي كرد و واسم چتري مي ذاشت !دستم را بر داشتم و گذاشتم رو شونه اش ! كوچولوي 5 ساله ، با اين شونه هاي نحيفش چه رنجي را داره تحمل مي كنه ! تو صورتش دقيق شدم ! زيبا بود ، خيلي زيبا ! و اين بيشتر باعث نگرانيم شد ! با هم شروع كرديم به حرف زدن ، اسمش زهرا بود . خاله اش هم تو همين خط كار مي كرد !‌ سعي مي كرد زياد با هام حرف نزنه ! از يه چيزي مي ترسيد ! مترو بعدي رسيد و مادرش اومد ! دختر لبخندي زد و گفت " ممنون ! " و با مادرش منتظر متروي بعدي شد !

هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست

و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

پيوست يك : دوست دارم چند روزي را با شعر خوندن ، ساز زدن ، آهنگ گوش دادن و فيلم ديدن بگذرونم !