خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ما آزمـــــودهایم در این شـهر بــــخت خویش

از ديروز به بهاره فكر مي كنم . به اينكه چه كار درستي كرد . به اينكه بعد از 5 سال با هم بودن ، نذاشت بيش از 2 هفته بشكنه ! به خودم فكر مي كنم و به پير مرد  و به اينكه همه چيز تموم شد . ديشب هر چيزي كه خاطره اي از اون را تو ذهنم تداعي مي كرد جمع كردم و تو كمدم گذاشتم . مي خوام براي هميشه داشته باشمشون . خاطراتش خوشحالم مي كنه . من جرات كردم ، جسارت كردم .  با وجود اينكه مي دونستم  احساسم به پيرمرد  كاملا يك طرفه است ، در قلبم احساسم را به اون پرورش دادم . هنوز هم نمي تونم روي احساسم به اون اسمي بگذارم .  تنها اينو مي دونم كه احساسم به اون من را وارد فاز جديدي از زندگيم كرد . ديدم به خيلي چيز ها عوض شد . پيرمرد بدون اينكه خودش از چيزي با خبر شه من را بزرگ كرد .  

دو شب گذشته  كابوس پير مرد را ديدم. خواب ديدم من جاي هميشگي ام هستم  ولي او نيست ! كيفش هست ولي خودش نيست ! كتش هست اما خودش ... و من به دنبال او مي دوم !

 

ما  آزمـــــودهایم در این شـهر بــــخت خویش

بيــرون کشید باید از این ورطـــه رخت خویش

 
از بس که دست می
گــــــزم و آه مـي كشم

آتـــش زدم چو گل به تن لــخت لــخت خويش


خواهي كه سخت وسست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش

 

۲ نظر:

زهرتلیتا گفت...

نمی دونم چرا همش می ترسم که دوتامون تو یه مقطعی از زندگی مون تصمیم گرفته باشیم عرعرمون رو نثار یه نفر کنیم بگذریم از این که آخرش خاطره های پیرمردها رو تو تابوت کمد جا کردیم... باز جای شکرش باقیه خودشون رو روونه ی تابوت نکردیم :))

Brego گفت...

تو هم با اين اسم هات !‌:دي
من خاطره شو هيچ وقت تو تابوت نذاشتم و حالا حالا ها هم قصد اين كار را ندارم !
در مورد لينك ، لطفا اينجا رو لينك نكن :دي