خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

مترو دروازه دولت

داشتم با سرعت از پله هاي مترو دروازه دولت بالا مي رفتم . تقريبا داشتم به سطح زمين مي رسيدم . چندتا پله مانده بود  به يك پاگرد و يك پيچ و بعد چند پله نهايي . يك جفت كفش سياه واكس زده كشيده ، روي اولين پله توجه ام را جلب كرد . چقدر مثل كفش هاي پيرمرد بود . بيشتر از اين كه شبيه باشد ، من دوست داشتم كه شبيه باشد . همان طور كه از پله ها بالا مي آمدم سرم را براي ديدن صورت صاحب اين جفت كفش تمييز بالا بردم . نور از پشت صاحب كفش مي تابيد و چشمانم را اذيت مي كرد . از نظر بدني كاملا شبيه پيرمرد بود .سرم را براي ديدن صورتش بالا نگه داشته بودم و هنوز داشتم باسرعت از پله ها بالا مي آمدم. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه نقش پله ها شدم ! صاحب دو كفش با سرعت خودش را به من رساند و گفت :" حالتون خوبه ؟"  سرم را بالا كردم و صورتش را ديدم . پيرمرد نبود . جواني بود حدود 25 ساله . لامصب صدايش هم بي شباهت نبود ! همين كه صورت پيرمرد را نديدم ، مغزم فرصتي براي تحليل درد ساق پايم كه به لبه پله خورده بود ، پيدا كرد . مرد 25 ساله ،جوان زيبايي بود . و كاملا متوجه اينكه من با ديدن او به زمين خوردم  و خوشحال از اين موفقيتش ! با لحني خوشحال و كثيف گفت : "كمك مي خوايد ؟"  با عصبانيتي ناشي از بودن او و نبودن پير مرد گفتم :"نـــه ! " از اين تغيير حالتم گيج شده بود ، من هم از گيجي او استفاده كردم و سريع و لنگ لنگان از پله ها بالا رفتم ! به بالاي پله ها كه رسيدم صداي خفيف او كه مرا ديوانه خطاب كرد شنيدم اما به روي خودم نياوردم . او راست مي گفت ، من ديوانه شدم ! از اين كه چرا بايد در هر روز چند پيشنهاد دوستي از ديگران داشته باشم اما اين چنين از پيرمرد دور مانده باشم .