نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد // نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت // ولی بسیار مشتاقم كه از خاك گلویم سوتكی سازد // گلویم سوتكی باشد بدست كودكی گستاخ وبازیگوش // و او یك ریز و پی درپی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد // وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد // بدین سان بشكند دایم سكوت مرگبارم را
فروردین ۱۸، ۱۳۸۹
بهار
بهار آمد، مثل سال گذشته و سال گذشته ي آن و سال گذشته گذشته آن و ... . بهار نيازي نداره كه من و تو با لبخندي به پهناي صورت به استقبالش برويم . بهار نيازي به جشن گرفتن نداره ! بهار از يه تاريخ شروع ميشه ، چه ما آماده بهاري شدن باشيم چه نباشيم ! اين ما هستيم كه بهار را بزرگ مي كنيم ، مايي كه بي صبرانه به دنبال بهانه اي براي شاد شدن مي گرديم !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
تقريبا همون حرف خانوم مظلومي ! چقدر اون روز نارحت شديم و به احساساتمون بر خورد !
ارسال یک نظر