فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

HereAndNow

بهم گفت تو تنها از لحظه هايي از زندگيت لذت مي بري كه تو اون لحظه ها فكر و جسمت يك جا باشه ! اگه تو دانشگاه به فكر مدرسه ، از دانشگاه لذت نمي بري ، اگه تو خانه وقتي داري چاي مي خوري به فكر دانشگاهي ، از چائيت لذت نمي بري و ... . live in here and now ,OK?

تو پست ماقبل قبلي گفته بودم مي خوام يه رمان بنويسم . ديروز 12 صفحه اش را با خودم بردم تا تو مدتي كه بين دو كلاس خالي دارم ،بقيه اش را بنويسم ! صبح آز داشتم . بعد از اينكه آز تموم شد ، همه نوشته هامو از كيفم در آوردم تا بخونمشون .ولي همون جا رو ميز آز همه ورق هامو جا گذاشتم . خيلي ريلكس رفتم يه صندلي دنج براي خودم پيدا كردم و كيفم را باز كردم تا شروع كنم به نوشتن !‌ يهو انگار قلبم اومد تو دهنم ! هرچي كيفمو گشتم اثري از برگه هام نبود . دويدم و به هرجا رفته بودم سر زدم . عملا داشتم سكته مي كردم ، كافي بود كسي دستش به آنها برسه تا آبروم بره ! آخه شما عمق فجعه را درك نمي كنيد ، بعد از اين كه كتابم را منتشر كردم و شما خونديد تازه مي فهميد من چه حال زاري داشتم !‌بعد از اين كه همه جا را گشتم رفتم آز . در آزمايشگاه قفل بود ! تا دم در دفتر خانم مسئول دويدم ولي ايشون رفته بودند . به يه استاد رو انداختم شماره اون خانوم را برام گرفت ، خانومه گفت كليد را دادم به نگهباني . رفتم اتاق يه مسئول مهم تا براي نگهباني نامه بگيرم . رفتم نگهباني نامه را نشون دادم ؛ نامه را گرفتند وكليد را بهم دادند ، رفتم آز ، در را باز كردم . ديدم رو ميزم اثري از ورقه هام نيست . همه ميز ها را گشتم، نبود ؛ تمام كشو ها را گشتم، نبود ! داشتم خل مي شدم . يه لحظه به اين فكر كردم كه ممكنه يكي از بچه ها ورقه ها را برداشته باشه! اين فكر نفسم را بند آورد . خسته و آشفته نشستم رو جا استادي ،دستم را گذاشتم رو ميز و سرم را گذاشتم رو دستم كه يهووو چشمم به سطل آشغال خورد ! تنها جايي كه تو اين آزمايشگاه وا مونده نگشته بودم همون سطل كوچيك بود! چاره اي نداشتم بايد اونجا را هم مي گشتم تا خيالم راحت شه ! در سطل آشغال را كه باز كردم ديدم تكنيسين خنگ آزمايشگاه همه برگه هامو ريخته تو آشغالي !‌با تمام وجود خوشحال شدم و بعد از يك ساعت نگراني يك نفس راحت كشيدم !
پيوست يك : براي درك بيشتر من فاصله مكان هايي كه رفتم را خيليي زياد در نظر بگيريد و متن نوشته هامو يك جور خودكشي شخصيتي !

۴ نظر:

وحيد گفت...

سلام .
فكر كن پول بديم كتاب تو را بخريم ! كتابي كه تهش معلومه ! دختره كه تو باشي به اوني كه مي خواد مي رسه ! :))

Brego گفت...

نه خير هم وحيد خان ! هيچم اين جوري نيست . خودم هنوز ته داستان را نمي دونم . نمي دونم مي خوام هپي اندش كنم يا نه !
وقتي كتابم به چاپ 100 ام رسيد ؛ شايد بهت وقت دادم كه بياي ازم امضا بگيري !

رویا(یادداشتهای یک ذهن مشنگ) گفت...

حالا مگه چی نوشته بودی که انقدر ترسیدی

همون که دنبال کتاب درباره ی شعر های سهراب می گشت گفت...

ما به اون مکان می گیم استاد دونی :))